(OH-Oostelijk Halfrond)
ὁ Μέγας Ἀλέξανδρος Βασιλεύς Μακεδόνων – De Grote , Der Große , The Great , Den Store , Te nui Alexander – Le Grand Alexandre – Büyük İskender – Agung Aleksander – Suuri Aleksanteri – Nagy Sándor – Magno Alessandro – El Grande Alejandro – Cel Mare Alexandru – Mór Alastar – Великий Александр – 亞歷山大大帝 偉大的亞歷山大 – Historiarum Alexandri Magni Macedonis
———————
اسکندر مقدونی در قرآن
که در قرآن ذکر شده است، ممکن است ارجاعی به اسکندر سوم مقدونی (۳۵۶–۳۲۳ قبل از میلاد)، که عموماً تحت عنوان اسکندر کبیر شناخته میشود باشد.[۱] پژوهشگران مسلمان سنتی و غربی بهطور گسترده اسکندر کبیر را با همان ذوالقرنین (کهف، ۸۳-۹۴) همسان می دانستند، با این حال، برخی عالمان مسلمان پیشین معتقد بودند که این ارجاعی به یک سلطان پیشااسلامی از ایران یا عربستان جنوبی است،[۲] اما نتیجه تحقیقات امروزی مسلمانان نیز به همسان دانستن ذوالقرنین با کورش کبیر است .[
ویرایش
نسخه خطی متعلق به قرن ۱۷ میلادی از یک رمان الکساندرین[پانویس ۱] (روسیه): اسکندر در حال کاوش اعماق دریا.
از زمان باستان، تصویرسازیهای مختلف زیادی از اسکندر کبیر وجود داشتهاست، شامل ارجاعاتی در کتاب مقدس عبری (تنخ) در سِفر مکابی اول[پانویس ۲] و در کتاب دانیال. اسکندر کبیر در فرهنگهای کلاسیک و پسا-کلاسیک مدیترانه و خاورمیانه شخصیتی به شدت محبوب بود. تقریباً بلافاصله پس از مرگش در ۳۲۳ قبل از میلاد دسته ای از افسانهها دربارهٔ استثمارها و زندگی اش شروع به فراهم آمدن کردند، که در طول قرنها، بهطور فزاینده ای تخیلی و همچنین تمثیلی گشتند. این سنتها مجتمعا رمانس اسکندر[پانویس ۳] نامیده میشود و برخی ریسنشنها[پانویس ۴] اپیزودهای پرشور و تکاپویی را از خود به نمایش میگذارند، مانند از طریق هوا به بهشت صعود کردن اسکندر، سفر به کف دریا در یک حباب شیشهای، و سفر به درون سرزمین تاریکی در جستجوی آب زندگانی (چشمه جوانی).
قدیمیترین نسخههای خطی یونانی از رمانس اسکندر، آن طور که بقا یافتهاند، نشانگر این هستند که در قرن ۳ میلادی در اسکندریه نگاشته شدهاند. متن اصلی از دست رفتهاست اما منبع حدود هشتاد نسخه مختلف که به بیست و چهار زبان مختلف نوشته شدهاند بودهاست.[۶] همانطور که رمانس اسکندر در طول قرنها از لحاظ محبوبیت تدام داشت، توسط مردمان مختلف همسایه به خود بسته و تقلید شد. موردی که از اهمیت بخصوصی برخوردار است بهکارگیری آن در روایات افسانه ای یهودیان و مسیحیان بعدی است. در روایات یهودی، اسکندر در ابتدا یک شخصیت طنز[پانویس ۵] است، که حاکم غره و طماعی را نشان میدهند که نسبت به حقایق معنوی بزرگتر جاهل است. با این حال اعتقاد آنان به خدایی عادل و قدرتمند تمام، مفسران یهودی روایت اسکندر را مجبور کرد تا با موفقیت ایندنیایی غیرقابل انکار اسکندر به سازش و توافق برسند. چرا خدایی عادل و قدرتمند تمام باید چنین لطفی را به یک حاکم ناپارسا نشان بدهد؟ این نیازمندی تئولوژیک به علاوه فرهنگ پذیری از هلنیسم به تفسیر یهودی مثبت تری از میراث اسکندر منجر شد. این امر در خنثیترین شکل خود، به این گونه که اسکندر نسبت به مردمان یهودی یا نمادهای آیین آنها حرمت و احترام نشان بدهد نمادسازی شد. با برخورداری از این که فاتح بزرگ، بدین گونه به درستی بنیادی سنن مذهبی، فکری، یا اخلاقی یهودیان اذعان کند، پرستیژ اسکندر در جهت آرمان قوممداری یهودی مهار و استفاده شد. بالاخره نویسندگان یهودی تقریباً بهطور کل اسکندر را به اصطلاح به عنوان هم قطار پذیرفتند، و او را به عنوان یک غیر یهودی پارسا یا یکتاپرستی مؤمن، به تصویر کشیدند.[۷]
مردم مسیحیگشته خاور نزدیک، وارثانِ اجزای متشکله هلنیستی و همچنین یهودی رمانس اسکندر، اسکندر را پیشتر تئولوژیزه کردند تا جایی که در برخی داستانها او به عنوان یک قدیس به تصویر کشیده شده بود. افسانههای مسیحی، اسکندر سوم، فاتح یونانی را تبدیل کردند به «شاه مومن»، که تلحویا این معنی را میرساند که وی فردی معتقد به یکتاپرستی بود. در نهایت عناصر رمانس اسکندر با افسانههای کتابهای مقدس مانند گوگ و ماگوگ (یاجوج و ماجوج در عربی) ترکیب شد.
در طول دوره ای از تاریخ که در طی آن رمانس اسکندر نوشته شده بود، از آن جا که تاریخ فتوحاتش به شکل فولکلور و افسانهها حفظ شده بود. چیز کمی دربارهٔ اسکندر کبیر تاریخی شناخته شده بود. تا پیش از رنسانس (۱۳۰۰–۱۶۰۰ میلادی) نبود که تاریخ حقیقی اسکندر سوم کشف دوباره شد:
از زمان مرگ اسکندر کبیر در ۳۲۳ پیش از میلاد هیچ عصری در تاریخ نبوده است، چه در غرب یا چه در شرق، که در آن نام وی و استثماراتش آشنا نبوده باشد. و با این حال نه تنها تمام سوابق معاصر از دست رفته است بلکه حتی کاری که بر اساس آن سوابق بنا شده است، آناباسیس [اثری] از آریان، با این که چهار و نیم قرن پس از مرگ وی نوشته شده، کاملاً برای نویسندگان مربوط به قرون وسطی ناشناخته بوده و فقط با احیای یادگیری [رنسانس] در دسترس محققان غربی قرار گرفت. جاودان سازی آوازه اسکندر در طول این همه عصر و در میان این همه مردمان در اصل به دلیل ریسنشنها (متون تجدید نظر شده) و تناسخ های بیشمار اثری است که تحت عنوان رمانس اسکندر یا سودو-کالیستنس شناخته می شود.[۸]
ویرایش
یک نسخه خطیسریانی مربوط به قرن ۱۱ میلادی. زبان سریانی گویشی از آرامی میانه است که روزگاری در طول بخش زیادی از هلال حاصل خیز گویش می شد. سریانی کلاسیک از قرون ۴ الی ۸ میلادی در سراسر خاور میانه به زبان ادبی عمده تبدیل گشت،[۹]زبان کلاسیکرها، حجم عظیمی از ادبیان سریانی را حفظ کرد. سریانی وسیله بیان مسیحیت و فرهنگ ارتدکس شرقی، و در سراسر آسیا گسترش یافت. قبل از این که عربی زبان غالب شود، سریانی زبانی عمده در میان جوامع مسیحی آشوریها در خاورمیانه و آسیای مرکزی بود. چندین نسخه خطی سریانی از رمانس اسکندر وجود دارد، که قدمتشان تا قرن ۷ میلادی بر می گردد. به طور کلی عرضه کردن کارهای یونانی باستان به عربستان پیش از اسلام به حساب مترجمان یونانی-سریانی گذاشته شده است.
مطالب اسکندر افسانه ای از همان اوایل زمانه دودمان بطلمیوسی (۳۰۵-۳۰ پیش از میلاد) سرچشمه گرفتهاست و مولفان ناشناس گاهی اوقات تحت عنوان سودو-کالیستنس[پانویس ۶] (با کالیستنس اهل اولینثوس که مورخ رسمی اسکندر بود اشتباه گرفته نشود) مورد ارجاع قرار میگیرد. قدیمیترین نسخه خطی به جا مانده از رمانس اسکندر که ریسنشنِ آلفا[پانویس ۷] نامیده میشود را میتوان به قرن ۳ میلادی تاریخ گذاری کرد و در اسکندریه به یونانی نوشته شده بود.
تئوری های زیادی در رابطه با تاریخ و منابع این اثر شگرف [رمانس اسکندر] وجود داشته است. بر حسب اخیرترین اسناد و منابع، … توسط یک یونانو-مصری که در ۳۰۰ پس از میلاد در اسکندریه می نویسد همگردانی شده است. منابعی که مولف ناشناس بیرون کشیده دوگانه اند. در یک سوه وی از ‘تاریخ رویاپردازی شده اسکندر برخوردار از تیپ بلاغتی پر تصنع که بر روایت کلیتارکوس [Cleitarchus] متکی است، و به همراه این وی مجموعه ای نامه های موهومی از یک رمان اسکندر مکاتباتی که در قرن اول پیش از میلاد نوشته شده بود شامل دو نامه طولانی از اسکندر به مادرش المپیا و معلم خصوصی اش ارسطو که ماجراجویی های شگفت انگیزش را در هند و در آخر دنیا توصیف می کند’ استفاده کرده است. این ها به زبان ادب آوری یک روایت محبوب زنده می باشد و همین طور برجسته ترین و جالب ترین بخش اثر.[۱۰]
گونههای یونانی رمانس اسکندر به تکامل ادامه دادند تا این که، در قرن ۴ میلادی، افسانه یونانی توسط ژولیوس والریوس الکساندر پولمیوس[پانویس ۸] به لاتین ترجمه شد (که در لاتین به آن Res gestae Alexandri Magni گفته می شود) و از لاتین به تمام زبانهای محلی عمده اروپا در قرون وسطی پخش شد. در همین حوالی ترجمه اش به لاتین، متن یونانی همچنین به زبان سریانی ترجمه شد و از سریانی به فرهنگها و زبانهای شرقی تا دورافتادهترین نقاط مانند چین و آسای جنوب شرقی گشترش یافت. افسانه سریانی منبع گونه عربی که قصص ذوالقرنین نامیده میشود، گونه ای فارسی که اسکندرنامه نامیده میشود، و ترجمههای ارمنی و اتیوپیایی (زبان گعز) میباشد.[۱۱]
نسخه ای که به سریانی ثبت شدهاست از اهمیت به خصوصی برخوردار است چرا که در خاورمیانه در طول دوره نوشتن قرآن در جریان بودهاست و به عنوان چیزی که به خاستگاههای ادبی و زبان شناختی داستان ذوالقرنین در قرآن بهطور نزدیکی مرتبط است نگاه میشود. افسانه سریانی آن طور که بازمانده است از پنج نسخه نسخه خطی متمایز تشکیل شدهاست، شامل یک افسانه مذهبی مسیحی سریانی در رابطه با اسکندر و همچنین خطابه ای دربارهٔ اسکندر که به شاعر-الهیدان سریانی یعقوب سروجی (۴۵۱–۵۲۱ میلادی، همچنین Mar Jacob نامیده میشود) منسوب گشته است. افسانه مسیحی سریانی روی سفر اکسندر به آخر دنیا تمرکز میکند، جایی که دروازههای اسکندر را بنا میکند تا ملل شرور گوگ و ماگوگ (یاجوج و ماجوج) را محصور کند، حینی که خطابه سفر وی به سرزمین تاریکی را به منظور کشف آب حیات (چشمه جوانی) شرح میدهد. این افسانههای در رابطه با اسکندر، به طرز چشمگیری به داستان ذوالقرنین که در قرآن یافت میشود شبیه هستند.[۱۲]
یکی از پنج نسخه خطی سریانی، که به قرن ۱۸ میلادی تاریخ گذاری شده اند، نسخهای از افسانه سریانی را با خود دارد که قدمتش بهطور کلی به مابین ۶۲۹ الی ۶۳۶ میلادی تاریخ گذاری شدهاست. در افسانه «دانش پسبینی[پانویس ۹] از حمله خزر به ارمنستان در ۶۲۹ میلادی» گواهیای وجود دارد که حاکی از این است که این افسانه باید حول و حوش ۶۲۹ میلادی با اضافاتی توسط یک ویراستار سربار شده باشد. این افسانه به نظر میرسد که به عنوان پروپاگاندایی در حمایت از امپراتور هراکلیوس (۵۷۵–۶۴۱ میلادی) مدت کمی پس از این که وی ایرانیان را در جنگ ایران و روم شرقی در ۶۲۸–۶۰۲ میلادی شکست داد نگاشته شده باشد، قابل توجه است که این نسخه خطی از ذکر فتح اورشلیم در ۶۳۶ میلادی توسط جانشین محمد (۵۷۰–۶۳۲ میلادی)، یعنی خلیفه عمر (۵۹۰–۶۴۴ میلادی) ناتوان است. این واقعیت یعنی افسانه ممکن بودهاست پیش از «رویداد سهمگین و بزرگ» که فتح شام بهدست مسلمانان بودهاست و منجر به تسلیم اورشلیم در نوامبر ۶۳۶ میلادی شد، ثبت و ضبط شده باشد. این که این افسانه پس از ۶۳۶ میلادی نوشته میشد، جنگهای اعراب و بیزانس در افسانه مورد ارجاع قرار میگرفت، توسط این واقعیت پشتیبانی میشود که در ۶۹۲ میلادی یک مورد اقتباس مسیحی سریانی از رمانس اسکندر تحت عنوان آپوکالیپس سودو-متودیوس[پانویس ۱۰] به واقع به عنوان پاسخی به تهاجمات مسلمانان نوشته شدهاست و کاذبا به قدیس متودیوس (؟–۳۱۱ میلادی) منسوب شده بود؛ این آپوکالیپس سودو-متودیوس ملل شرور یاجوج و ماجوج را با مسلمانان متجاوز همسان کردهاست و برای قرنها تصوری فرجامشناسانه را از عالم مسیحی[پانویس ۱۱] شکل داد.[۱۲]
نسخههای خطی همچنین حاوی شواهدی از متون از دست رفته هستند. برای مثال، از یک نسخه عربی پیشا-اسلامی از ترجمه که تصور میشود به عنوان واسطه ای بین ترجمههای مسیحی سریانی و مسیحی اتیوپیایی بوده باشد، شواهدی وجود دارد. همچنین شواهدی وجود دارد که ترجمه سریانی مستقیماً بر اساس ریسنشن یونانی نبودهاست بلکه بر اساس یک واسطه از دست رفته پهلوی (فارسی پیشا-اسلامی) بودهاست.[۱۰]
ویرایش
ذوالقرنین فرمانروایی با اخلاق و درستکار بوده است و بنابراین با توجه به شخصیت ولنگار و دور از اخلاق اسکندر نمیتواند بر او تعلق گیرد هر چند به دلیل اینکه در طول دوره ای که مسیحیان و یهودیان خودشان اسکندر کبیر را به عنوان شخصیتی مذهبی انتخاب کردند و به میان خود آوردند، توسط برخی عالمان کلاسیک اسلامی با اسکندر برابر دانسته شدهاست. معهذا، این واضح است که اسکندر کبیر تاریخی یک پاگان یونانی بودهاست. (برای نمونه، گفته میشود که مادر اسکندر یعنی المپا عضوی مومن از فرقه مار-پرستی ارجیانه دیونیسوس بودهاست، و شاید با مارها خوابیده باشد[۱۳]). چنین واقعیتهای تاریخی ای دربارهٔ اسکندر کبیر فقط پس از دوره رنسانس (۱۳۰۰–۱۶۰۰ میلادی) به خوبی شناخته شده گشت، زمانی که آناباسیس الکساندری اثری از آریان (۸۵–۱۶۰ میلادی) بازکشف شد. در پرتوی دیدگاههای مدرن از اسکندر کبیر، همانندی او با ذوالقرنین به مسئله مناقشه برانگیز بزرگی برای مسلمانان تبدیل گشته است. در واکنش، تئوریهای جایگزینی توسط برخی علمای مسلمان دربارهٔ هویت ذوالقرنین جلو برده میشود. برای مثال، پیشنهاد شدهاست که ذوالقرنین میتوانست کوروش بزرگ باشد (نوشتار کوروش بزرگ در قرآن را ببینید). حساسیت مسلمانان ضد اسکندر اغلب با ارجاع به عقاید مذهبی چندخدایی (مشرکانه) و (اخیراً) روابط شخصی وی، در رسالههای اسلامی بازتاب یافتهاست (برای نمونه، «برخی [عالمان مسلمان] می گویند این اسکندر کبیر بوده است، که از ۳۵۶ پیش از میلاد الی ۳۲۳ پیش از میلاد زندگی می کرد، اما این به شدت غیر محتمل است، با توجه به این که اسکندر یک بتپرست بوده است.»[۱۴]).
ویرایش
ویرایش
ذوالقرنین («دارنده دو شاخ») شخصیتی است که در قرآن، متن مقدسی که مسلمانان اعتقاد دارند توسط الله به محمد وحی شده، توصیف شدهاست. داستان ذوالقرنین در هفده آیه کوتاه از قرآن، مشخصا در آیات ۸۳–۹۹ و سوره کهف ظاهر میشود. ذوالقرنین فقط در یک جای قرآن ذکر شدهاست، بر خلاف دیگر داستان بیش تر آشنا که در سراسر متن تکرار شدهاند (برای مثال، عیسی در ۹۳ آیه در ۱۵ سوره مختلف قرآن ذکر شدهاست). داستان قرآنی مردی را که ذوالقرنین (یعنی «دارنده دو شاخ») نامیده میشود، تشریح میکند، کسی که از قبل برای ساکنان منطقه آشنا بودهاست. با قدرت شگرفی که الله به او عطا میکند، به دورترین نقطه غرب و به دورترین نقطه شرق، و آن گاه به شمال دور سفر میکند، جایی که دیواری میسازد تا ملل یاجوج و ماجوج را محصور کند:
آیه قرآن | محمدمهدی فولادوند | عبدالمحمد آیتی |
---|---|---|
۱۸:۸۳ | و از تو در باره «ذوالقرنین» میپرسند. بگو: «به زودی چیزی از او برای شما خواهم خواند.» | و از تو در باره ذوالقرنین میپرسند. بگو: برای شما از او چیزی میخوانم. |
۱۸:۸۴ | ما در زمین به او امکاناتی دادیم و از هر چیزی وسیلهای بدو بخشیدیم. | ما او را در زمین مکانت دادیم و راه رسیدن به هر چیزی را به او نشان دادیم. |
۱۸:۸۵ | تا راهی را دنبال کرد. | او نیز راه را پی گرفت. |
۱۸:۸۶ | تا آنگاه که به غروبگاه خورشید رسید، به نظرش آمد که [خورشید] در چشمهای گِلآلود و سیاه غروب میکند، و نزدیک آن طایفهای را یافت. فرمودیم: «ای ذوالقرنین، [اختیار با توست] یا عذاب میکنی یا در میانشان [روش] نیکویی پیش میگیری.» | تا به غروبگاه خورشید رسید. دید که در چشمهای گِلآلود و سیاه غروب میکند و در آنجا مردمی یافت. گفتیم: ای ذوالقرنین، میخواهی عقوبتشان کن و میخواهی با آنها به نیکی رفتار کن. |
۱۸:۸۷ | گفت: «اما هر که ستم ورزد عذابش خواهیم کرد، سپس به سوی پروردگارش بازگردانیده میشود، آنگاه او را عذابی سخت خواهد کرد.» | گفت: اما هر کس که ستم کند ما عقوبتش خواهیم کرد. آنگاه او را نزد پروردگارش میبرند تا او نیز به سختی عذابش کند. |
۱۸:۸۸ | و اما هر که ایمان آورد و کار شایسته کند، پاداشی [هر چه] نیکوتر خواهد داشت، و به فرمان خود، او را به کاری آسان واخواهیم داشت. | و اما هر کس که ایمان آورد و کارهای شایسته کند، اجری نیکو دارد؛ و در باره او فرمانهای آسان خواهیم راند. |
۱۸:۸۹ | سپس راهی [دیگر] را دنبال کرد. | باز هم راه را پی گرفت. |
۱۸:۹۰ | تا آنگاه که به جایگاه برآمدن خورشید رسید. [خورشید] را [چنین] یافت که بر قومی طلوع میکرد که برای ایشان در برابر آن پوششی قرار نداده بودیم. | تا به مکان برآمدن آفتاب رسید. دید بر قومی طلوع میکند که غیر از پرتو آن برایشان هیچ پوششی قرار ندادهایم. |
۱۸:۹۱ | این چنین [میرفت]، و قطعاً به خبری که پیش او بود احاطه داشتیم. | چنین بود؛ و ما بر احوال او احاطه داریم. |
۱۸:۹۲ | باز راهی را دنبال نمود. | باز هم راه را پی گرفت. |
۱۸:۹۳ | تا وقتی به میان دو سد رسید، در برابر آن دو [سد]، طایفهای را یافت که نمیتوانستند هیچ زبانی را بفهمند. | تا به میان دو کوه رسید. در پس آن دو کوه مردمی را دید که گویی هیچ سخنی را نمیفهمند. |
۱۸:۹۴ | گفتند: «ای ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج سخت در زمین فساد میکنند، آیا [ممکن است] مالی در اختیار تو قرار دهیم تا میان ما و آنان سدی قرار دهی؟» | گفتند: ای ذوالقرنین، یأجوج و مأجوج در زمین فساد میکنند. میخواهی خراجی بر خود مقرر کنیم تا تو میان ما و آنها سدی برآوری؟ |
۱۸:۹۵ | گفت: «آنچه پروردگارم به من در آن تمکّن داده، [از کمک مالی شما] بهتر است. مرا با نیرویی [انسانی] یاری کنید [تا] میان شما و آنها سدی استوار قرار دهم.» | گفت: آنچه پروردگار من مرا بدان توانایی دادهاست بهتر است. مرا به نیروی خویش مدد کنید، تا میان شما و آنها سدی برآورم. |
۱۸:۹۶ | برای من قطعات آهن بیاورید، تا آنگاه که میان دو کوه برابر شد، گفت: «بدمید» تا وقتی که آن [قطعات] را آتش گردانید، گفت: «مس گداخته برایم بیاورید تا روی آن بریزم.» | برای من تکههای آهن بیاورید. چون میان آن دو کوه انباشته شد، گفت: بدمید. تا آن آهن را بگداخت؛ و گفت: مس گداخته بیاورید تا بر آن ریزم. |
۱۸:۹۷ | [در نتیجه، اقوام وحشی] نتوانستند از آن [مانع] بالا روند و نتوانستند آن را سوراخ کنند. | نه توانستند از آن بالا روند و نه در آن سوراخ کنند. |
۱۸:۹۸ | گفت: «این رحمتی از جانب پروردگار من است، و[لی] چون وعده پروردگارم فرا رسد، آن [سد] را درهم کوبد، و وعده پروردگارم حق است.» | گفت: این رحمتی بود از جانب پروردگار من؛ و چون وعده پروردگار من در رسد، آن را زیر و زبر کند و وعده پروردگار من راست است. |
۱۸:۹۹ | و در آن روز آنان را رها میکنیم تا موجآسا بعضی با برخی درآمیزند و [همین که] در صور دمیده شود، همه آنها را گرد خواهیم آورد. | و در آن روز واگذاریم تا چون موج روان گردند، و چون در صور دمیده شود همه را یکجا گرد آوریم. |
سیره
نقشه متعلق به قرن ۱۲ میلادی توسط جغرافیدان مسلمان الادریسی (جنوب-بالا). «یاجوج» و «ماجوج» (گوگ و ماگوگ) در دستنوشته عربی در گوشه پایین-چپ اقلیم اوراسیا به چشم می خورد، محصور در درون کوه های تیره، در موقعیتی که تقریباً با مغولستان متناظر است. این ارجاعی است به داستان ذوالقرنین در قرآن.
قدیمیترین ذکر از ذوالقرنین در خارج از قرآن در کارهای پیشینیترین مورخ و قدیسنگار مسلمان، ابن اسحاق (؟–۷۶۱ میلادی) یافت میشود، که مجموعه اصلی متون سیره (زندگی نامه دینی) را تشکیل میدهند. سیره ابن اسحاق گزارش میدهد که سوره هشتادم قرآن (که شامل داستان ذوالقرنین است) به حساب برخی سوالاتی که توسط ربایها بر محمد عرضه شده بود توسط خدا به محمد وحی شد. آیه در طول دوره مکی زندگی محمد وحی شد. به گفته ابن اسحاق، قبیله محمد، قریش قدرتمند، به شدت دربارهٔ هم قبیله ای خویش که ادعای نبوت میکرد نگران بودند و می خواستند تا به دانش برتر ربایهای یهودی از متون مقدس و دربارهٔ پیامبران و خدا، رجوع کنند. دو مرد قریش، هم قبیله ایش خویش، محمد را، برای عالمان یهودی وصف کردند. ربایها به مردان گفتند از محمد سه سؤال بپرسند:
آنان (ربای ها) گفتند، ‘از او درباره سه چیز که ما به شما می گوییم سوالکنید، بپرسید و اگر او به آن ها جواب دهد آن وقت او یک پیامبر است که فرستاده شده (توسط الله)؛ اگر [جواب] ندهد، آن وقت او چیزهایی را می گوید که راست نیستند، که در این صورت این که چگونه با او برخورد می کنید به شما مربوط است. از او درباره مردانی جوان در زمان های کهن بپرسید، داستانشان چه بود؟ برای آنان قصه ای عجیبغریب و شگفت انگیز است. از او درباره مردی که مقدار زیادی سفر کرد و به شرق و به غرب زمین رسید بپرسید. داستان او چه بود؟ و از او درباره روح بپرسید —چیست؟ اگر او درباره این چیزها برایتان بگوید، آن وقت او یک پیامبر است، پس از او پیروی کنید، اما اگر برایتان نگوید، او مردی است که چیزها را سر هم می کند [یا از خود در می آورد]، پس با او آن طور که شایسته می بینید برخورد کنید.’[۱۵]
داستان معروف موجود در سیره نقل میکند که وقتی محمد از سه سؤال مطرحشده از سوی ربایها مطلع گشت، اعلام کرد که صبح پاسخها را خواهد داشت. معهذا، محمد صبح پاسخها را نداد. برای پانزده روز، محمد سؤال را جواب نداد. شک به محمد در میان مردم مکه شروع به رشد کرد. آن گاه، پس از پانزده روز، محمد وحی را که سوره کهف («غار») است دریافت کرد، هشتادمین سوره قرآن. سوره کهف «مردمان غار» را ذکر میکند، داستانی عجیب دربارهٔ یک سری مرد جوان در دوران کهن که در غاری برای سالها خوابیدند (که معادل اسطوره سریانی مسیحی هفت خواب رونده افسوس[پانویس ۱۲] میباشد ). سوره کهف به الرِّیَاح (بادها) اشاره میکند (مرتبط با واژه روح، آیه ۴۵). در نهایت، این سوره همچنین «مردی که مقدار زیادی سفر کرد و به شرق و به غرب زمین رسید» را نیز ذکر میکند—به نام ذوالقرنین. اگرچه ابن اسحاق خودش صریحاً نام اسکندر را ذکر نمیکند، وی نقل میکند که نقالی به او گفت که ذوالقرنین یک یونانو-مصری بودهاست (وصفی دقیق از اسکندر):
مردی که داستان های سرزمین های بیگانه را تهیه میکرد، [داستانهایی] که پشت در پشت به میان آنان رسیده بود، به من گفت که ذوالقرنین یک مصری بوده است که که نامش مرزبان بن مرزبة یونانی (Marzuban bin Mardhaba) بوده است.[۱۶]
مردی که داستانهای سرزمینهای بیگانه را تهیه میکرد، [داستانهایی] که پشت در پشت به میان آنان رسیده بود، به من گفت که ذوالقرنین یک مصری بودهاست که که نامش مرزبان بن مرزبة[پانویس ۱۳] یونانی بودهاست.[۱۷]
اثر اصلی ابن اسحاق از دست رفته است، اما تقریباً بهطور کامل در ابن هشام (؟–۸۳۳ میلادی) ضمیمه شدهاست، که مورخ پیشین مسلمان دیگری است. ابن هشام سیره ابن اسحاق را جمعآوری کرد و حواشی خودش را به آن افزود؛ ابن هشام در رابطه با ذوالقرنین حاشیه نوشته که:
ذوالقرنین اسکندر یونانی است، شاه ایران و یونان، یا شاه شرق و غرب، که به خاطر این است که او ذوالقرنین [به معنی، ‘صاحب دو شاخ’] نامیده شده است…
در میان علمای مسلمان، این تم هویت یابی ذوالقرنین با اسکندر کبیر، به نظر میرسد که در این جا سرچشمه گرفته. این که چرا ابن هشام این تشخیص هویت را انجام داده است تماماً روشن نیست.
اشعار عربی پیش از اسلام
ابن اسحاق اشعار عربستانی پیش از اسلامی زیادی را در سیره ثبت کردهاست، شامل شعری دربارهٔ ذوالقرنین که وی ادعا میکند توسط یک شاه پیشا-اسلامی از یمن باستان به نام تبع أسعد أبو کرب الحمیری تصنیف شدهاست (از تبع عموماً به عنوان اولین از چندین پادشاه عربستان یاد میشود که به یهودیت گروید):
ذوالقرنین پبش از من یک مسلمان بود
شاهان مغلوب گشته دربارش را مزدحم کرده،
شرق و غرب را او حکم راند، ولی بود به دنبالِ
دانش راستین از فرزانهای فاضل.
او دید کجا خورشید فرو می رود از دید
در برکه از گل و لای و لجن متعفن
پیش از او بلقیس [ملکه سبأ] خواهرِ پدرم
بر آنان حکم راند تا که هدهد[پانویس ۱۴] پیشش آمد.[۱۸]
ارجاع شعر به «فرزانهای فاضل»[پانویس ۱۵]، کسی که ذوالقرنین از او طلب دانش کرد میتواند ارجاعی به داستان ذوالقرنین و خضر باشد. همچنین دیگر اشعار عربی پیشا-اسلامی دربارهٔ ذوالقرنین در متون سیره گزارش شده اند:
شاعر پیش از اسلام اعشی و همعصر محمد حسان ابن ثابت (؟-۶۷۴ میلادی) هر دو مصراع هایی را که به استیلا بر گاگ و مگاگ [یاجوج و ماجوج] و دورترین شرق بهدست ذوالقرنین اشاره دارند تصنیف کرده اند.[۱۲]
یک مورد شعر از حسان ابن ثابت به این صورت است:
از آن ماست قلمروی ذوالقرنین پر شکوه
شبیه قلمروی او هیچ گاه بهدست شاهان میرا فتح نشده
دنبال کرد او خورشید را تا غروب آن را نظاره کند
هنگامی که به اقیانوس-برکهای تیره و تار فرو می رود؛
بالا رفت او تا ببیند طلوعش را در صبح
از درون مساکنش وقتی میافروزد شرق
تمام طول روز افق هدایتش کرد به پیش،
تمام شب سرتاسر ستارگان را تماشا کرد و هیچ گاه خسته نشد.
آن گاه از آهن و فلز مایع
او فراهم ساخت استحکاماتی که از آن تجاوز نشود،
گاگ و مگاگ [یاجوج و ماجوج] را آنجا او به جبس انداخت
تا این که روز قضاوت [روز قیامت] آنان بایستی در آخر بیدار [انگیخته] شوند[۱۹]
تفسیر
اسکندر در تفاسیر قرآنی که توسط عالمان پیشین اسلامی نوشته شده ذکر شدهاست. بهطور قابل توجهی، اسکندر کبیر در تفسیر جلالین، یک تفسیر سنی به خوبی شناخته شده قرآن از قرن ۱۵ میلادی ذکر شدهاست. این تفسیر ذکر میکند که نام ذوالقرنین اسکندر بودهاست و همچنین حاکی است از این که ذوالقرنین یک پیامبر نبوده است:
و آنان، یهودیان، از تو درباره ذوالقرنین سوال می کنند، کسی که نامش اکسندر بوده است؛ او یک پیامبر نبوده است. بگو: ‘بازگو خواهم کرد، نقل خواهم کرد، به شما ذکری، حکایتی، از او’، از قضیه او.[۲۰]
مفسران قرآن بر سر این که آیا ذوالقرنین پیامبری در اسلام بودهاست یا نبودهاست جدل کرده اند؛ برخی نتیجهگیری کردهاند که وی پیامبری نبودهاست اما یک مرد مقدس یا «دوست خدا» بودهاست از آن جا که او به طرز مطلوبی در قرآن ذکر شدهاست. در اسلام این که آیا ذوالقرنین پیامبری تمام عیار بودهاست یا نه مبهم است.
همچنین فخرالدین رازی (۱۱۴۹–۱۲۰۹ میلادی)، در تفسیر کبیر توضیح میدهد که ذوالقرنین اسکندر مقدونی است. او توجیه گنگی را ارائه میکند، میگوید که این ذوالقرنین که در قرآن ذکر شدهاست به شرق و همچنین به غرب سفر کرد و به پیروزیها نائل شد و پس او بایستی اسکندر باشد:
در حین بررسیای در تاریخ هیچ کسی را نمییابیم جز اسکندر مقدونی، بنابراین، ذوالقرنین همان اسکندر مقدونی است.[۲۱]
دیگر متون اسلامی
فیلسوفان ارسطویی مسلمان، همچون ابویوسف کندی (۸۰۱–۸۷۳ میلادی)، فارابی (۸۷۲–۹۵۰ میلادی)، ابن سینا (۹۸۰–۱۰۳۷ میلادی)، بهطور مشتاقانه ای این مفهوم که ذوالقرنین شاهی از یونان باستان باشد را با میل پذیرفتهاند. آنان ذوالقرنین را به عنوان شاهفیلسوفی یونانی به تصویر کشیدهاند. ابن تیمیه (۱۲۶۳–۱۳۲۸ میلادی) به این تعیین هویت بر این اساس اعتراض کرد که اسکندر یک بت پرست پاگان بودهاست، و فلاسفه ارسطویی مسلمان همچون ابن سینا را متهم به این کرد که تعیین هویتی «اشتباهی» انجام میدهند:
… بدین طریق، حکمای زرتشتیان پارسی [ایرانی] همه کافرند، به همین ترتیب حکمای یونان همچون ارسطو و امثال او. آنان مشرک بودند، بت ها و سیارات را پرستش می کردند. ارسطو سیصد سال قبل از عیسی بود، و کارداری برای اسکندر پسر فیلیپ مقدونی بود، کسی که در تواریخ رم و یونان، و همین طور تواریخ مسیحیان و یهودیان ذکر شده. او، لیکن، آن طور که برخی تصور کرده اند همان مردی نیست که ذوالقرنین نامیده می شود، کسی که الله در کتابش ذکر کرده. برخی مردم به اشتباه تصور کردند که ارسطو کاردار ذوالقرنین بوده است، وقتی دیدند (آن که در تواریخ غربی است) اسکندر نامیده شده، و نامها مشابهند، تصور کردند که آن ها یکی هستند و مردانی همسان هستند. این دیدگاه غلط توسط ابن سینا و برخی دیگر همراه او ترویج یافته است.[۲۲]
مورخ مصری تقیالدین مقریزی (۱۳۶۴–۱۴۴۲ میلادی) در کتابش الخطط مدعی شد که ذوالقرنین سلطانی یمنی به نام Sa’b بوده و مینویسد:
آنان که ادعا می کنند او [ذوالقرنین] ایرانی، رومی، یا این که اسکندر مقدونی بوده است، در اشتباهند.
عارف ابن عربی (۶۳۸–۱۲۴۰ میلادی) بهطور تمثیلی شخصیت ذوالقرنین را آن قلبی تفسیر کرده که سمتهای چپ و راست بدن را کنترل میکند.[۲]
در دورههای اخیر، عبدالله یوسفعلی (۱۸۷۲–۱۹۵۳ میلادی) این برداشت از ذوالقرنین که او اسکندر کبیر باشد را پذیرفته و دانشی مفصل از افسانههای مرتبط با اسکندر را نشان داده است:
پینشهاد دیگری ارائه شد که، ذوالقرنین قرآنی شاهی کهن از ایران بوده است. در کتاب دانیال (viii. 3) در عهد قدیم به یک پادشاه ایران به عنوان قوچی با دو شاخ اشاره شده است. ولی در همان کتاب، قوچ دارای دوشاخ به شدت ضرب می خورد، به زمین انداخته می شود، و توسط قوچی نر با شک شاخ بر زمین کوفته می شود (۸: از ۷ تا ۸). اما در متونمان هیچ چیزی نیست که حاکی باشد از این که ذوالقرنین به چنین پایان خفت باری رسیده باشد. … اگر استدلال شود که یک شاه ایرانی کهن پیشا-تاریخی بوده که دروازه های آهنی را ساخته (۱۸:۹۶) تا قبایل گاگ و مگاگ را دور نگه دارد (۱۸:۹۴)، این اصلاً کلا هیچ هویتیابیای نیست. …
پیشنهاد دیگر ارائه شده این است که او یک سلطان حمیری پیشاتاریخی کهنی از یمن بوده، که درباره اش هیچ چیز دیگری شناخته شده نیست. این، دوباره، هیچ هویتیابیای نیست. …
شخصاً، کوچک ترین شکی ندارم که منظور از ذوالقرنین اسکندر کبیر بوده، اسکندر تاریخی، و نه اسکندر افسانهای…[۲۳]
ابوالاعلی مودودی (۱۹۰۳–۱۹۷۹ میلادی) در تفسیر خود از قرآن خاطرنشان میکند که به لحاظ تاریخی غالب علمای مسلمان بر تعیین هویت ذوالقرنین به عنوان اسکندر کبیر صحه گذاشته اند، اما مفسران اخیر تئوری جایگزینی را ابراز کردهاند که ذوالقرنین کورش بزرگ است:
هویت یابی از ذوالقرنین از پیشین ترین زمان ها، مسئله ای مناقشه برانگیز بوده است. در کل مفسران بر این نظر بوده اند که او اسکندر کبیر بوده است اما خصوصیت های ذوالقرنینی که در قرآن توصیف شده است قابل اطلاق به او نیست. با این حال، الان مفسران تمایل دارند تا باور داشته باشند که ذوالقرنین کوروش بوده است، یک شاه باستانی ایران. ما همچنین بر این عقیده ایم که ذوالقرنین احتمالاً کوروش بوده است، اما واقعیات تاریخی، که تا به این زمان برای روشن سازی آمده اند، برای هیچ گونه تصریح قاطعانهای کافی نیستند.[۲۴]
شواهد متنشناختی
متنشناسان، که افسانههای مسیحی کهن دربارهٔ اسکندر کبیر را مطالعه میکنند، به این نتیجه رسیدهاند که داستانهای قرآن دربارهٔ ذوالقرنین به طوری تنگاتنگ با افسانههای بخصوصی دربارهٔ اسکندر کبیر که در نوشتههای مسیحی و هلنیستی باستانی یافت میشود نظیر به نظیر است. برای هسمان دانستن لقب عربی «ذوالقرنین» با اسکندر کبیر، یک سری شواهد سکهشناختی به شکل سکههای باستانی وجود دارد.[۲۵] سرانجام، نسخههای خطی سریانی و اتیوپیک رمانس اسکندر از خاورمیانه یافت شدهاست که بهطور تنگاتنگی با داستان داخل قرآن همانندی دارند. این به این نتیجهگیری از لحاظ تئولوژیک مناقشه بر انگیز منجر میشود که قرآن با ذکر ذوالقرنین به اسکندر ارجاع دارد.
دارنده دوشاخ
نقره دراخمای یونان (سکه یونان باستان) به نام اسکندر کبیر ضرب شده، که اسکندر را با شاخهای آمون-را به تصویر می کشد (۲۴۲/۲۴۱ پیشازمیلاد، ضرب پس از مرگ). در موزه بریتانیا به نمایش گذاشته شده است.
ترجمه واژه به واژه عبارت عربی «ذوالقرنین» همانطور که در قرآن نوشته شدهاست، «دارنده دوشاخ» میباشد . اسکندر مقدونی در تصویرسازیهای یونان باستانی از اسکندر با دو شاخ به تصویر کشیده شدهاست:
این که اسکندر از قبل در زمان خودش به زعم شمایلنگاری خدای مصری آمون با شاخها به تصویر کشیده می شد [یک واقعیت] به خوبی شناخته شده [مسلم] است.[۲۶]
خدای مصری آمون-را با شاخهای قوچ به تصویر کشیده میشد. شاخهای قوچ به علت فحلیت (دوران حرارت جنسی پستانداران به ویژه نرها) به عنوان نمادی از مزدانگی به حساب میآمدند. همچنین ممکن بوده شاخهای آمون شرق و غرب زمین را نشان بدهد، و یکی از القاب آمون «دارنده دوشاخ» بودهاست. اسکندر در نتیجه فتح مصر باستان در ۳۳۲ پیشازمیلاد، با شاخهای آمون به تصویر کشیده شد، جایی که روحانیت او را به عنوان پسر خدا آمون پذیرا شد، که این خدا توسط یونانیان باستان با زئوس، شاه خدایان، همسان دانسته میشد. در اساطیر یونان باستان الهه ترکیبی، زئوس-آمون، شخصیتی متمایز بود. بنا به گفته پنج مورخ دوران باستان (آریان، کورتیوس، دیودور، ژوستین، پلوتارک)، اسکندر از وخشور آمون در سیوا در صحرای لیبی بازدید کرد و شایعاتی پخش شد که وخشور برملا کردهاست که پدر اسکندر، الهه آمون بودهاست نه فیلیپ.[۲۷][۲۸][۲۹] اسکندر خودش را به شکل پسر زئوس-آمون مدل داد و حتی خواستار این شد که به عنوان یک خدا پرستیده شود:
او به نظر می رسد که به واقعیت الوهیت خود معتقد شده و پذیرش آن از سوی دیگران را فرمان داده بوده است … شهرها به ناچار اطاعت کردند، اما اغلب از روی طعنه: حکم اسپارتاییان میگوید، «از آن جا که اسکندر خواهان خدا شدن است، بگذارید یک خدا باشد.»[۳۰]
مسکوکات یونان باستان، مثلاً سکههایی که توسط جانشین اسکندر لوسیماخوس (۳۶۰–۲۸۱ پیشازمیلاد) ضرب شده اند، حاکم را با شاخهای خاص و متمایز آمون بر سرش به تصویر میکشند. باستانشناسان تعداد زیادی از انواع مختلف سکههای باستانیان را یافتهاند که اسکندر کبیر را با دو شاخ به تصویر میکشند.[۳۱][۳۲] یک تترادراخمای نقره (چهار دراخما) متعلق به قرن ۴ پیشازمیلاد، اسکندری به رتبه خدایی رسانده شده را همراه با دوشاخ نشان میدهد، که جایگزین تترادراخمای نقره آتنی قرن ۵ پیشازمیلاد میشد (که الهه آتنا را به تصویر کشیده بود) به عنوان رایجترین سکه در دنیای یونان. پس از فتوحات اسکندر، دراخما در پادشاهیهای هلنیستی زیادی در خاورمیانه، از جمله در پادشاهی بطلمیوسیان در اسکندریه مورد استفاده قرار گرفت. واحد عربی ارز تحت عنوان درهم، که از دوران پیشا-اسلامی تا حال حاضر شناخته شدهاست، نامش را از دراخما به ارث برده است. در قرن ۲ پیشازمیلاد، سکههای نقرهای که اسکندر را با شاخهای قوچ به تصویر میکشند، به عنوان مسکوکاتی اصلی در عربستان مورد استفاده قرار گرفتند و توسط حاکمی عرب به نام Abi’el که در منطقه جنوب شرقی شبه جزیره عربستان حکم میراند صادر شدند.[۳۳]
در ۱۹۷۱ میلادی، باستانشناس اوکراینی B.M. Mozolevskii یک کورگان (تلانبار تدفین) باستانی سکایی را یافت که دفینههای بسیاری را دارا بود. این محل دفن در قرن ۴ پیشازمیلاد نزدیک شهر پوکروف[پانویس ۱۶] ساخته شده و به آن نام Tovsta Mohlya داده شده بود (نامی دیگر Babyna Mogila است). در میان مصنوعات استخراج شده در این سایت چهار فالر[پانویس ۱۷] نقرهکاری شده (مدالهای ارتشی روم باستان) وجود داشتند. دو تا از چهار مدال با هم یکسان بودند و سر مردی ریش دار با دو شاخ را به تصویر میکشیدند، در حالی که دو مدال دیگر که آنها هم یکسان بودند سر مردی ریشتراشیشده را با دو شاخ نشان میدادند. بر حسب یک تئوری اخیر، شخص ریشدار با دو شاخ در واقع زئوس-آمون است و شخص ریشتراشیشده کس دیگری نیست جز اسکندر کبیر.[۳۴]
اسکندر همچنین از دوران کهن با شخص شاخدار عهد عتیق در پیشگویی دانیال ۸ مطابقت داده میشد، کسی که شاهان سزمین ماد و ایران را سرنگون کرد. در پیشگویی، دانیال نسبت به قوچی با دو شاخ دراز که شاهان ماد و پارس را بر می اندازد، بصیرت دارد و آیه ۲۰ توضیح میدهد که «قوچی که دیدهای دو شاخ دارد [نشانگر] شاهان ماد و ایران است».
یوسیفوس [۳۷-۱۰۰ میلادی]، در آثار عهد عتیق یهودیان خود، xi,8,5، از بازدیدی میگوید که ادعا میشود اسکندر از اورشلیم انجام داده است، جایی که وی کشیش اعظم جادوا[پانویس ۱۸] و یهودیان گرذ هم آمده را ملاقات می کند، و کتاب دانیال، که در آن پیشگویی شده بود که یک کسی از یونانیان، امپراتوری ایران را ساقط خواهد کرد، نشانش داده میشود. اسکندر باور کرد که خودش آن کسی است که مورد اشاره قرار گرفته است و خرسند شد. مطلب مربوط در دانیال به نظر می رسد VIII.3-8 باشد که سرنگونی قوچی را بیان میکند دارای دو شاخ توسط بزی دارای یک شاخ، که یکی از شاخ های بز در رویارویی شکسته می شود … تفسیر این در ادامه ارائه شده است … «قوچی که تو دیدی دو شاخ داشت، آنان شاهان ماد و ایران هستند، و بز نر شاه یونان است.» این هویتیابی توسط بزرگان [یا کشیشان] کلیسا مورد پذیرش قرار گرفت …[۳۵]
نسخه مسیحی سریانی از رمانس اسکندر، در موعظهای توسط یعقوب سروجی، اسکندر را به عنوان آن که به او دو شاخ آهنی از سوی خدا داده شدهاست وصف میکند. این افسانه اسکندر را (به عنوان شاهی مسیحی) که در نیایشها سر خود را فرود می آورد و این را میگوید وصف میکند:
خدایا … در ذهن خود می دانم که تو مرا بر همه شاهان برتری داده ای، و تو دو شاخ بر روی سرم تعبیه کرده ای، که با آن من بتوانم پادشاهیهای دنیا را به زیر بکشم…میستایم نام تو را، ای پروردگار، تا ابد … و اگر مسیح، کسی که پسر خداست [عیسی]، در روزگار من بیاید، من و قشونم او را خواهیم پرستید…[۳۵]
در افسانههای مسیحی که بین قرون ۱۴ و ۱۶ میلادی به زبان گعز (یک زبان سامی جنوبی کهن) نوشته شده اند، اسکندر کبیر همیشه صریحاً با لقب «دارنده دوشاخ»[پانویس ۱۹] مورد ارجاع قرار میگیرد. مطلبی از افسانه مسیحی اتیوپیک که فرشته پروردگار را در حال فراخواندن اسکندر با این نام وصف میکند:
آنگاه خدا، تبارک و تعالی باد! در قلب فرشته این را مقرر کرد که اسکندر را «دو-شاخ» [Two-horned] بخواند … و اسکندر به او گفت ‘تو مرا با نام دوشاخ خواندی، اما نام من اسکندر است … و فکر کردم مرا با به این نام خواندن ناسزا گفته ای.’ فرشته بدو لب گشاد، گفت، ‘ای مرد، من تو را با نامی که با آن تو و کارهایی که تو میکنی شناخته میشود نفرین نکردم. تو به نزد من آمده ای، و من تو را می ستایم چرا که، از شرق تا غرب، کل زمین به تو داده شده است …'[۳۵]
ارجاعات به شاخهای مفروض اسکندر در متونی از زبانهای مختلف گرفته تا مناطق و قرون مختلف، یافت میشود:
شاخهای اسکندر … سمبولیسمی متنوع داشته است. آنها او را به عنوان یک خدا، پسری از یک خدا، یک پیامبر و مبلغ باری تعالی، به عنوان چیزی که به نقش یک مسیح نزدیک می شود، و همچنین به عنوان پهلوان خدا، نشان میدهند. آنها او را به عنوان یک فاتح دنیا، که دو شاخ یا دو انتهای دنیا، سرزمینهای طلوع و غروب خورشید را، تحت استیلا درآورد، نشان میدهند …[۳۵]
به این دلایل، در کنار باقی موارد، لقب عربی قرآنی «ذوالقرنین»، که به معنی واقعی کلمه به معنی «فرد دارنده دو شاخ» میباشد، به عنوان ارجاعی به اسکندر کبیر تفسیر میشود.
دیوار اسکندر
یک نقاشی ایرانی متعلق به قرن ۱۶ میلادی که ساخت دیوار به کمک اجنه را به تصویر میکشد.
داستان قرآن ذوالقرنین را در ساخت حائلی بزرگ به منظور محصور کردن قومهای گوگ و ماگوگ که «در زمین فساد بزرگ میکنند» وصف میکند. داستانی مشابه دربارهٔ اسکندر در رمانس اسکندر یافته شدهاست و منشأ داستان میتواند تا ۳۲۹ میلادی به عقب تاریخگذاری شود.[نیازمند منبع]
روایات اولیه از دیوار اسکندر
بناکردن دروازهها در کوههای قفقاز توسط اسکندر، به منظور بازپس زدن مردمانی که به عنوان گوگ و ماگوگ [یاجوج و ماجوج] شناسایی شده اند، سرمنشأ باستانی دارد و دیوار به عنوان دروازههای اسکندر یا دروازههای کاسپین شناخته میشود. نام دروازههای کاسپین در اصل به منطقه باریکی در گوشه جنوب شرقی دریای کاسپین (دریای خزر) اعمال میشد، که از میان آن در واقع اسکندر به تعقیب اردشیر چهارم در ۳۲۹ پیشازمیلاد لشکرکشی کرد، اگرچه او برای استحکام آن توقف نکرد. این منطقه توسط مورخان خیالپردازتر اسکندر به گذرگاههای میان قفقاز، در سوی دیگر کاسپین، منتقل شد. مورخ یهودی فلاویوس یوسیفوس (۳۷–۱۰۰ پیشازمیلاد) ذکر میکند که:
… قومی از الانها[پانویس ۲۰]، کسانی که پیشتر در جایی دیگر ذکر کردیم سکاها هستند … از میان گذرگاهی رهسپار شدند که شاه اسکندر [کبیر] با دروازههای آهنی مسدود کرد.m
یوسیفوس همچنین مینگارد که مردم ماگوگ، ماگوگایتس [یا ماجوجیان] با سکاها همنام بودند. بنا به گفته اندرو رونی اندرسون[پانویس ۲۱] این به تنهایی حاکی از آن است که، عناصر اصلی داستان، شش قرن قبل از وحی قرآن از قبل حاضر بودند، نه این که خود داستان به فرم منسجمی که در روایت قرآنی ظاهر میشود معروف و شناخته شود. بهطور مشابه، ٰژروم قدیس در نامه ۷۷ خود ذکر میکند که،
ایل هونها تمام راه را از دریای آزوف به پیش هجوم آورده بودند (آنان آبشخورهایشان را میان تانایس [Tanais] یخی و ماساگتهای ددسان، جایی که دروازههای اسکندر اقوام وحشی پشت قفقاز را عقب نگه میدارد).
ژروم در تفسیرش بر حزقیال (۳۸:۲)، اقوام مستقر در فرای رشتهکوه قفقاز و نزدیک دریای آزوف[پانویس ۲۲] را به عنوان گوگ و ماگوگ تعیین همسان میکند. بنابراین افسانه دروازههای اسکندر با افسانه گوگ و ماگوگ از کتاب مکاشفه یوحنا درآمیختهشد. این نظر مطرح شدهاست که هجوم هونها در ۳۹۵ پیشازمیلاد از عرض کوههای قفقاز به ارمنستان و سوریه، تلفیق افسانه گوگ و ماگوگ به درون رمانس اسکندر را تهییج کرد.
دیوار اسکندر در افسانههای مسیحی
نوشتار اصلی: دروازههای اسکندر
افسانههای مسیحی، از دروازههای کاسپین (دروازههای اسکندر)، همچنین شناختهشده تحت عنوان دیوار اسکندر، سخن میرانند، که توسط اسکندر کبیر در رشتهکوه قفقاز ساخته شد. چندین تقریر مختلف از این افسانه را میتوان یافت. در داستان، اسکندر کبیر دروازهای آهنی را میان دو کوه، در انتهای زمین میسازد، تا از تباهسازی اراضی توسط قشون گوگ و ماگوگ جلوگیری کند. افسانه مسیحی به مدت کوتاهی قبل از نوشتن قرآن، نگاشته شد و بهطور تنگاتنگی با داستان ذوالقرنین مطابقت میکند.[۳۶] این افسانه نامهای کاذبه را از اسکندر خطاب به مادرش شرح میدهد، که در آن مینویسد:
به خدای [الهه] تعالی استدعا کردم، و او دعایم را شنید. و خدای تعالی به دو کوه فرمان داد و آنان حرکت کردند و به یکدیگر نزدیک شدند تا رسیدن به فاصله دوازده اِل، و آن جا .. ساختم … دروازههایی مسی به پنهای ۱۲ ال، و ۶۰ ال ارتفاع، و آنان را از رو از درون و از بیرون با مس پوشاند … پس که نه آتش و نه آهن، و نه هیچ ابزار دیگری قادر به سست کردن مس نباشد؛ … در درون این دروازهها، بنایی دیگر از سنگ ها ایجاد کردم … و با انجام این کار ساخت و ساز را با قرار دادن قلع و سرب بر روی سنگ ها، و آغشته کردن .. انجام دادم … بر روی کل [آن]، تا که هیچ کس ممکن نباشد که بتواند بر ضد دروازه ها هیچ کاری انجام دهد. من آنان را دروازههای کاسپین نامیدم. بیست و دو سلطان را در درون آن جا حبس کردم.
این نامههای مجعولالعنوان از اسکندر به مادرش المپیا و معلم خصوصیش ارسطو، که ماجراجوییهای حیرتآورش را در انتهای دنیا وصف میکنند، به ریسنشن آلفای اصلی یونانی باز میگردد که در قرن ۴ میلادی در اسکندریه نوشته شد. نامهها «به زبان ادبی آوردن یک روایت زنده محبوب» هستند که حداقل به مدت سه قرن قبل از این که قرآن نوشته شود در حال تکامل بودهاند.
روایات قرون وسطایی از دیوار اسکند
دیوار دژ دربند در روسیه. توسط شاهان ساسانی ساخته شده، و اغلب با «دروازههای اسکندر» همسان دانسته می شود. خلیفهعمر، و همچنین خلفای بعدی، نیروهایی را به دربند ارسال کردند تا این دیوار را بیابند.
چندین شخصیت تاریخی، هم مسلمان و هم مسیحی، به دنبال دروازههای اسکندر جستجو کردند و چندین تعیین هویت مختلف با دیوارهای واقعی انجام شد. در طول قرون وسطی، داستان دروازههای اسکندر در ادبیات سیاحتی[پانویس ۲۳] همچون سفرهای مارکو پولو (۱۲۵۱–۱۳۲۴ میلادی) و سفرهای جان ماندویل[پانویس ۲۴] گنجانده شد. رمانس اسکندر، دروازههای اسکندر را، بهطور گوناگونی، با گذرگاه دریال، گذرگاه دربند (روسیه)، دیوار بزرگ گرگان و حتی دیوار بزرگ چین همسان دانسته است. در شکل اصیل افسانه، دروازههای اسکندر در گذرگاه دریال واقع شدهاست. در نسخههای بعدی افسانههای مسیحی، که قدمتشان به حول و حوش زمان امپراتور هراکلیوس (۵۷۵–۶۴۱ میلادی) باز میگردد، دروازهها در عوض در دربند واقع شده اند، شهری واقع در نوار باریکی از خشکی میان دریای خزر و رشتهکوه قاف، که استحکامات ساسانی به اشتباه با دیواری که توسط اسکندر ساخته شده همسان دانسته شد. در سفرهای مارکو پولو، دیوار واقع در دربند با دروازههای اسکندر همسان دانسته میشود.. دروازههای اسکندر اغلب عموماً با دروازههای کاسپین در دربند همسان دانسته میشود، که سی برج رو به شمالش بهطور چهل کیلومتر میان دریای خزر و رشته کوه قفقاز کشیده شد، که مؤثرا گذر در سرتاسر قفقاز را بلوکه کند.[۳۷] مورخان بعدی این افسانهها را دروغ میبینند:
خود دروازه از دروازههای کاسپین گرفته تا گذرگاه داریل، از گذرگاه داریل گرفته تا گذرگاه دربند [دربنت]، و همچنین تا شمال دور، سرگردان است؛ خیر، حتی تا شرق دور یا شمال شرقی آسیا، سفر کرده است، و همان طور که می رفت بر استحکامش افزوده می شد و اندازه اش افزایش پیدا می کرد، و در واقع کوههای خزر را با خود می برد. آن گاه، زمانی که نور کامل روز مدرن آمد، رمانس اسکندر، به رمانس اسکندر دیگر به عنوان تاریخ نظر نشد، و دروازه اسکندر به حیطه سرزمین پریون سپرده شد.
در جهان اسلام، چندین مأموریت اکتشافی برای تلاش در جهت یافتن و بررسی دیوار اسکندر، خصوصاً دروازههای کاسپین دربند، تقبل شد. یک مأموریت اکتشافی اولیه توسط خود خلیفه عمر (۵۸۶–۷۴۴ میلادی)، در طول حمله اعراب به ارمنستان انجام شد، جایی که آنان از ارمنیهای مسیحی شکست خورده دربارهٔ دیوار اسکندر در دربند شنیدند. مأموریت اکتشافی عمر توسط مفسران پرآوازه قرآن، طبرانی (۸۷۳–۹۷۰ میلادی) و ابن کثیر (۱۳۰۱–۱۳۷۳ میلادی)، و توسط جغرافیدان مسلمان یاقوت حموی (۱۱۷۹–۱۲۲۹ میلادی) ثبت شدهاست:
عمر فرستاد … در ۲۲ هجری قمری [۶۴۳ میلادی] … گروهی اعزامی را به دربنت [روسیه] … عبدالرحمن بن ربیعه به عنوان فرمانده پیشقراولان [گماشته شد]. وقتی عبدالرحمن وارد ارمنستان شد حاکم شهربز [Shehrbaz] بدون جنگیدن تسلیم شد. … آن گاه وقتی عبدالرحمن خواست تا به سوی دربند پیشروی کند، شهرباز [حاکم ارمنستان] او را مطلع ساخت که از قبل اطلاعات کامل درباره دیوار ساخته شده توسط ذوالقرنین را، از طریق مردی، که می تواند توانست تمام جزئیات لازم را ارائه کند، به دست آورده است …
دویست سال بعد، خلیفه عباسی واثق (؟–۸۴۷ میلادی) گروهی اعزامی را برای بررسی دیوار ذوالقرنین در دربند روسیه گسیل کرد. گروه اعزامی توسط Sallam-ul-Tarjuman رهبری میشد، کسی که مشاهداتش توسط یاقوت الحموی و توسط ابن کثیر ثبت شدهاست:
… این گروه اعزامی رسید [به] … خطه کاسپین. از آن جا به دربند رسیدند و دیوار [ذوالقرنین] را دیدند.
جغرافی دان مسلمان یاقوت حموی اضافه بر این در تعدادی از جاها در کتابش دربارهٔ جغرافیا همین نظر را بیان میکند؛ برای مثال تحت سرتیتر «خزر» (کاسپین) مینویسد:
این خطه با دیوار ذوالقرنین هم مرز است دقیقاً پشت بابالابواب، چیزی که همچنین دربنت [دربند] نامیده می شود.
خلیفه هارون الرشید (۷۶۳–۸۰۹ میلادی) حتی مدتی را به زندگی در دربنت گذراند. اگرچه همه سیاحان و محققان مسلمان، دیوار ذوالقرنین را با دروازههای کاسپین دربنت مرتبط نمیکنند. برای مثال، جهانگرد مسلمان ابن بطوطه (۱۳۰۴–۱۳۶۹ میلادی، به دستور سلطان دهلی، محمد بن تغلق به چین سفر کرد و در رخدادنامه سفر خود توضیح میدهد که «میان این [شهر Zaitun در فوجیان] و استحکامات یاجوج و ماجوج شصت روز سفر [فاصله] است.» مترجم رخدادنامه سفر ذکر میکند که ابن بطوطه دیوار بزرگ چین را با آنچه که ادعا میشود ذوالقرنین ساخته اشتباه گرفتهاست.
عجوج و مجوج
در قرآن، آن کسانی را که ذوالقرنین پشت یک دیوار محصور میکند، که از هجوم آنان به زمین (Earth) جلوگیری کند، جز عجوج و مجوج (یاجوج و ماجوج) نیستند. در فرجامشناسی اسلامی، قبل از روز قضاوت (قیامت)، یاجوج و ماجوج این دروازه را نابود میکنند، که این به آنان اجازه میدهد تا زمین را تباه کنند، همانطور که در قرآن توضیح داده شده:
تا وقتى كه يأجوج و مأجوج [راهشان] گشوده شود و آنها از هر پشتهاى بتازند، و وعده حق نزديك گردد، ناگهان ديدگان كسانى كه كفر ورزيدهاند خيره مىشود [و مىگويند:] «اى واى بر ما كه از اين [روز] در غفلت بوديم، بلكه ما ستمگر بوديم.» (۹۵-۹۶ سوره انبیاء، ترجمه محمدمهدی فولادوند)
تا آنگاه كه يأجوج و مأجوج گشوده شوند و آنان را از بلنديها به شتاب سرازير گردند. و آن وعده راستين نزديك گردد و چشمان كافران همچنان خيره ماند: واى بر ما، ما از اين حال غافل بوديم. نه، كه ستمكار مىبوديم. (۹۵-۹۶ سوره انبیاء، ترجمه محمدمهدی آیتی)
عجوج و مجوج در افسانههای مسیحی
مثالی از نقشه T-O که در دانشنامه ای آلمانی که توسط جوزف مایر (۱۷۹۶–۱۸۵۶ میلادی) منتشر شده است به چشم می خورد. نقشه T-O اولین نقشه چاپ شده در اروپا بود. نقشه زمینی دیسک شکل را نشان می دهد که توسط اوکئانوس محصور شده است، همراه با موقعیت عجوج و مجوج در شمال، و رشتهکوه پاروپامیز (هندوکُش) تا به شرق در آسیا. در افسانههای مسیحی، اسکندر دیواری بر ضد عجوج و مجوج در شمال ساخت، نزدیک دریای کاسپین (خزر) و آنگاه به دو انتهای زمین در پاروپامیز رفت، جایی که فرض شده بود خورشید طلوع می کند.
در افسانه مسیحی سریانی، اسکندر کبیر ایل عجوج و مجوج (Gog and Magog) را پشت دروازهای بسیار محکم میان دو کوه محصور میکند، که از هجوم عجوج و مجوج به زمین (Earth) جلوگیری میکند. علاوه بر این، در افسانه مسیحی نوشته شدهاست که در آخرالزمان خدا موجب میشود تا دروازه عجوج و مجوج نابود شود، که به ایل عجوج و مجوج اجازه دهد زمین را تباه سازند.
پروردگار به دست فرشته سخن راند، [گفت] … دروازه شمال باشد که روز پایان دنیا باز شود، و در آن روز باشد که شر بر نابکار[ان] پیش رود … باشد که زمین به لرزه افتد و این در [دروازه] که تو [اسکندر] ساخته ای گشوده شود … و باشد که خشم با غضب بی امان بر بشریت و زمین برخیزد … باشد که ویران دفن گردد … و باشد که ملت هایی که داخل این دروازه اند برخیزانده شوند، و باشد که همچنین قشون اگوگ [Agog] و مردمان ماگوگ [یاجوج و ماجوج] کنار هم گرد آورده شوند. این مردمان، درندهخوترین همه مخلوقات.
افسانه مسیحی سریانی، زمین تختی را وصف میکند که خورشید به دورش میگردد و دورش با رشته کوه پاروپامیز (هندوکش) فراگرفته شدهاست. و بعد هم رشته کوه پاروپامیز توسط پهنه باریکی از خشکی که توسط دریای اقیانوس خطرناکی به نام اوکئانوس فراگرفته شدهاست. در درون این پهنه خشکی میان رشته کوه پاروپامیز و اوکئانوس بود که اسکندر گاگ و مگاگ را محصور میکند، تا که نتوانند از کوهها عبور کنند و زمین (Earth) را مورد هجوج قرار دهند. افسانه وصف میکند که «پیرمرد خردمند» این جغرافیا و کیهانشناسی زمین را به اسکندر توضیح میدهد، و آن گاه اسکندر برنامه میریزد تا گاگ و مگاگ را پشت دروازه ای بسیار محکم در میان گذرگاه باریکی در انتهای زمین تخت محصور کند.
مرد پیر گوید، «بنگر، سرور من پادشاه، و شگفتیای را ببین، این کوه که خدا مرزی عظیم قرار داده است.» شاه اسکندر پسر فیلیپ گفت، «این دامنه تا چه حد مسافت دارد؟» مرد پیر گوید، «تا کل انتهای زمین.» و در هیئت ریشسفیدان شگفتی بر شاه کبیر مستولی شد … و او در ذهن خود گفت که آن جا دروازهای عظیم بسازد. هنگامی که از ریش سفیدان، ساکنان سرزمین، اندرز می گرفت ذهنش پر از افکار معنوی بود. او به کوهی که کل دنیا را حلقه زده بود نظر انداخت … شاه گفت، «سابقاً قشون [گاگ و مگاگ] از کجا بیرون آمدند تا خشکی و همه دنیا را غارت کنند؟» آنان مکانی را در میان دو کوه نشانش می دهند، گذرگاهی باریک که توسط خدا ساخته شده بود …
اعتقادات زمین تختی در مذهب مسیحیت اولیه گوناگون بود و کشیشان مذهب در رویکردهای گوناگونی سهیم بودند. آنانی که به بینش ارسطو و افلاطون نزدیک تر بودند، مانند اوریجن، به طرزی ملایم در باور به زمینی کروی شرکت داشتند. روایتی ثانوی، که قدیس بازیل قیصریه و قدیس آگوستین بر آن بودند، ایده زمین گرد و جاذبه شعاعی را پذیرفت، لکن به نحوی نقادانه. علیالخصوص آنان شماری از شک و تردیدها را دربارهٔ متناظرات جغرافیایی (antipodes) و دلایل فیزیکی برای جاذبه شعاعی خاطرنشان کردند. با این حال، رویکردی زمین تختی کم و بیش توسط تمامی کشیشانی که از ناحیه سوریه میآمدند، مشترک بود، کسانی که بیش تر تمایل داشتند تا نص عهد عتیق را دنبال کنند. Diodore of Tarsus (؟–۳۹۰ میلادی)، Cosmas Indicopleustes (قرن ۶ام)، کریسوستوم (۳۴۷–۴۰۷ میلادی) به سنت زمین تخت تعلق داشتند.
روایات قرون وسطایی گاگ و مگاگ
در ادبیات مسیحی رمانس اسکندر، گاگ و مگاگ گاهی اوقات با خزرها مرتبط دانسته میشدند، قومی ترک که نزدیک دریای خزر زندگی میکردند. در اثر متعلق به قرن ۹ میلادی با نام Expositio in Matthaeum Evangelistam، راهب بندیکتی، Christian of Stavelot، به خزرها به عنوان نوادگان گاگ و مگاگ اشاره میکند، و میگوید که آنان «ختنه شده اند و تمام [قوانین شرعی] یهودیت را به خود می بینند»، خزرها قومی در آسیای مرکزی بودند که با یهودیت پیوندی پرپیشینه داشتند. روایتی گرجی که در رویدادنامه ای انعکاس پیدا کردهاست، همچنین خزرها را با گاگ و مگاگ همسان میداند، بیان میکند که آنان «مردانی وحشی با چهره هایی وحشت انگیز و سلوک حیوانات وحشی، خورندگان خون» هستند.
عالمان مسلمان پیشینی که دربارهٔ ذوالقرنین می نویسند همچنین گاگ و مگاگ را با خزرها مرتبط دانستهاند. ابن کثیر (۱۳۰۱–۱۳۷۳ میلادی)، مفسر مشهور قرآن، در اثرش، البدایة و النهایة (آغاز و پایان)، گاگ و مگاگ را با خزرهایی که میان دریای سیاه و خزر زندگی میکردند همسان دانسته است. جهانگرد مسلمان احمد بن فضلان، در سفرنامه اش در ارتباط با مأموریت دیپلماتیکش در ۹۲۱ میلادی به سوی بلغارستان ولگا (دستنشاندهای از امپراتوری خزرها)، عقیده ای دربارهٔ این که گاگ و مگاگ اجداد خزرها باشند را یادداشت میکند.
عالمان مسلمان خزرها را با ذوالقرنین مرتبط دانستهاند درست همانطور که افسانههای مسیحی خزرها را با اسکندر کبیر مرتبط دانستهاند.
محل طلوع خورشید
جنبهای عجیب و ویژه از داستان ذوالقرنین در قرآن این است که سفر ذوالقرنین به «محل طلوع خورشید» و «محل غروب خورشید» را وصف میکند، جایی که او دید خورشید دارد به درون برکه ای گلآلود (یا غلیان) از آب (یا لجن و گل و لای) غروب میکند. ذوالقرنین همچنین قومی را نزدیک به «محل طلوع خورشید»، و در می یابد که این قوم به یکجورهایی «هیچ حفاظی» ندارد.
ابن کثیر (۱۳۰۱–۱۳۷۳ میلادی) در تفسیر قرآن خود، توضیح میدهد که آیه ۸۹ سوره کهف به دورترین نقطه ای که میتوان به غرب سفر کرد ارجاع دارد:
(تا، وقتی که به محل طلوع خورشید رسید،) یعنی، او مسیری را دنبال کرد تا به دورترین نقطه ای رسید که می توان در راستای غروب خورشید به آن رسید، که غرب زمین است. با توجه به این که ایده رسیدن وی به محلی در آسمان که در آن خورشید غروب می کند، این یک چیزی است غیر ممکن، و قصههای تعریف شده شده توسط داستانگویان که او چنان به فاصله دور به غرب سفر کرد که خورشید پشت او غروب کرد کلا حقیقت ندارد. بیش تر این داستان ها از افسانه های اهل کتاب [یهودیان و مسیحیان] می آید و جعلیات و دروغهای بدعتگذارانشان است.[۳۸]
در این تفسیر ابن کثیر میان انتهای زمین (فرضاً تخت) و «محلی در آسمان»، محلی که گمان میشد خورشید آن جا غروب میکند («قرارگاه» خورشید.) تمایز قائل میشود. ابن کثیر بحث میکند که بله ذوالقرنین به دورترین مکانی که میتوان به غرب سفر کرد رسید، اما نه به «قرارگاه» خورشید، و ادامه میدهد تا ذکر کند که اهل کتاب (یهودیان و مسیحیان) اسطورههایی تعریف میکنند دربارهٔ این که ذوالقرنین چنان دور به آن طرف تر انتهای زمین سفر کرد که خورشید «پشت او» بود. این نشان میدهد که ابن کثیر از افسانههای مسیحی آگاهی داشته و این حاکی از این است که ابن کثیر اسطورههای مسیحی دربارهٔ اسکندر را این طور که به شخصیت یکسانی همان ذوالقرنین ذکر شده در قرآن اشاره دارند مورد ملاحظه قرار میداده است.
بنمایهای (تِمی) مشابه در چندین جا در متون حدیث اسلامی، در صحیح بخاری و صحیح مسلم بهطور مبسوط شرح داده شدهاست:
روایت شده است که … نبی الله یک روز گفت: می دانی خورشید کجا می رود؟ آنان پاسخ دادند: الله و رسولش بهتر می دانند. او (پیامبر الهی) اظهار کرد. به درستی که (خورشید) به تدریج می گذرد تا این که به قرارگاه خود زیر تخت [عرش الله] می رسد. سپس می افتد سجده می کند و آن جا باقی می ماند تا این که از او خواسته شود: برخیز و برو به مکانی که از آن آمدی، و باز می گردد و به ظهور از محل طلوعش ادامه می دهد …[۳۹]
بر محل غروب خورشید همچنین توسط طبری (۸۳۸–۹۲۳ میلادی) و قرطبی (۱۲۱۴–۱۲۷۳ میلادی) تفسیر شدهاست و، مثل ابن کثیر، آنان نسبت به پنداشت تحتالفظی از غروب خورشید در چشمه ای تیره [یا گلآلود] دودلیهایی نشان دادهاند. عالم اسلامی موخر امام سیوطی (۱۴۴۵–۱۵۰۵ میلادی) همچنین بر این عقیده بود که زمین تخت است.
محل طلوع خورشید در افسانههای اسکندر
محل طلوع او [خورشید] در آن سوی دریا است، و مردمی که آن جا سکنی گزیده اند، هنگامی که نزدیک است که طلوع کند، فرار می کنند و خودشان را در دریا پنهان می کنند، که با اشعه هایش سوزانده نشوند؛ و او از میانگاه [وسط] فلک گذر می کند به مکانی که او به پنجره فلک وارد می شود؛ و هر جا که از آن گذر می کند آن جا کوه های هولناک وجود دارد، و آنان که در آن جا سکنی گزیده اند غارهایی دارند که در سنگ ها حفر کرده اند، و به محض این که خورشید دارد می گذرد [بر فرازشان]، مردان و پرندگان از مقابل او فرار می کنند و در غارها مخفی می شوند … و وقتی که خورشید به پنجره فلک وارد می شود، بی درنگ به پایین سر فرود می آورد و نزد خدا [،] آفریننده اش تعظیم و تکریم می کند؛ و سفر می کند و تمام شمب از خلال فلک ها فرود می آید، تا که خود را در طولی می یابد که جایی است که او [خورشید] طلوع می کند … پس کل اردوگاه سوار شدند، و اسکندر و فشونش از میان دریای گندیده و دریای روشن به سوی مکانی که آن جا خورشید به پنجره فلک وارد می شود بالا رفتند؛ با در نظر گرفتن این که خورشید خدمتگزار پروردگار است، و نه به شب و نه به روز از سفر خود دست نمیکشد.[۴۰]
افسانه مسیحی، بسیار پرجزئیات تر از نسخه قرآن است و با طول و تفصیل کیهانشناخت زمین را که داستان بر آن دلالت دارد بهطور مبسوط شرح میدهد:
او [اسکندر] به آنان [بزرگان] گفت: «این فکر به فکرم خطور کرده است، در حیرتم حد زمین چیست، و افلاک چه قدر بالا هستند … و افلاک بر چه چیز ثابت شدهاند … حالا این را خواهانم که بروم و ببینم، بر چه چیز افلاک تکیه کرده اند، و چه چیز همه مخلوقات را محصور کرده است.» بزرگان پاسخ دادند و به شاه گفتند، … «در رابطه با آن چیز، سرور من، آن چه که اعلی حضرت خواهانند تا بروند و ببینند، یعنی، بر چه چیز افلاک تکیه کرده اند، و چه چیز زمین را محصور کرده است، دریاهای مخفوی که دنیا را محصور کرده اند به شما معبری نخواهند داد؛ چرا که یازده دریای فرخنده [پرنشاط، روشن] وجود دارد، که بر آن ها کشتی های آدمیان حرکت می کند، و فراتر از این ها حدود ده مایل زمین خشک وجود دارد، و فراتر از این ده مایل دریای گندیده وجود دارد، اوکئانوس (اقیانوس)، که همه مخلوقات را محصور کرده است. آدمیان قادر نیستند به نزدیک دریای گندیده بیایند … آبش مانند زهر است و اگر آدمیان درون آن شنا کنند، یک مرتبه می میرند.»[۴۰]
این بنمایه کهنِ شخصیتی افسانه ای که به انتهای زمین سفر میکند همچنین در حماسه گیلگمش یافت شدهاست، که قدمتش به ۲۰۰۰ پیشازمیلاد بازمیگردد، که این آن را یکی از قدیمیترین آثار از نوشتههای ادبی میسازد. در شعر حماسی، در لوح نه، گیلگمش بر سفری اکتشافی برای آب حیات به دنبال یافتن نامیرایی مصمم میشود. گیلگمش مسافت زیادی را به شرق سفر میکند، به گذرگاههای کوهستانی انتهاهای زمین جایی که با موجودات مختلف از جمله خرسها و شیرهای کوهی هیولاوار گلاویز میشود و ذبحشان میکند. بالاخره به دو قله کوه Mashu در انتهای زمین میرسد، که از آن جا خورشید از دنیای دیگر طلوع میکند، که دروازه اش توسط موجودات عقربی مخوفی محافظت میشود. بعد از این که گیلگمش آنان را قانع میکند که بگذارند بگذرد، الوهیت و بیپروایی خود را بیان میکند، به او اجازه میدهند تا از طریق دروازه رهسپار شود، و از درون تونل تاریک سفر میکند، همان جایی که خورشید هر شب سفر میکند. درست قبل از این که نزدیک است خورشید به او برسد، و همراه با برخورد شلاق وار یخ و باد شمال[پانویس ۲۵] به او، به انتها میرسد. جهان انتهای تونل سرزمین عجایب درخشندهای (پر روح و نشاطی) است پر از درختان با برگهایی از جواهرات. فصل ۱۷ام کتاب کاذبه انوش سفری را به غرب دور وصف میکند جایی که آتش غرب هر غروب خورشیدی را به خود جلب میکند و رودی از آتش به دریای بزرگ غربی ریخته میشود. فصلهای ۷۲–۸۰ طلوعها و غروبهای خورشید را از خلل ۱۲ مدخل (پورتال) فلک در شرق و غرب وصف میکند. اسطوره زمینی تخت که توسط یک اقیانوس که درون آن خورشید غروب میکند محصور شدهاست همچنین در ایلیاد، شعر حماسی معروفی که توسط هومر نوشته شدهاست و قدمتش ۹۰۰ پیشازمیلاد تعیین شده، وصف شدهاست. همچنین داستان آفرینش در کتاب مقدس عبری، در پیدایش ۱:۱۰، (قدمتش ۹۰۰–۵۵۰ پیشازمیلاد تعیین شده) توسط پژوهشگران به این عنوان که زمینی تخت که توسط دریای محصور شدهاست را وصف میکند به حساب آوره شدهاست.
مورخ یونان باستان هرودوت (۴۸۴–۴۲۵ پیشازمیلاد) نیز در توصیفاتش از هند، حکایتی از «انتهای زمین» از جانب شرق را ارائه میکند. او گزارش کردهاست که در هند به جای این که ظهر داغترین بخش روز باشد، حرارت خروشید در صبح به شدت آتشین است، این فقط وقتی منطقی بود که صبح به علت مجاورت خورشید بهطور غیرقابل تحملی پرحرارت باشد.
سفرهای اسکندر
نقشه سفرهای اسکندر. اسکندر هیچ وقت به باخترِ دورِ مقدونیه بومی خود مارش نکرد و پیشروی هایش به سمت شرق در حاشیه های هند خاتمه یافت.
قرآن و رمانس اسکندر هر دو این مطلب را دارا هستند که ذوالقرنین (یا اسکندر) مقدار زیادی سفر کرد. در داستان قرآن دربارهٔ ذوالقرنین، «خدا نسبت به هر چیزی به او راهی داد» (یا بهطور تحتاللفظی، «ما به او رشته [وسیله، طریق، شیوه] همه چیز را دادیم» ۱۸:۸۴) او مسافت زیادی به اندازه رسیدن به انتهاهای زمین سفر میکند، تا به جایی در زمین میرسد که خورشید آن جا غروب میکند (غرب) و به جایی در زمین میرسد که خورشید از آن جا طلوع میکند (شرق). قرآن او را به این صورت به تصویر میکشد که به «غروبگاه خورشید» سفر میکند. تفاسیر مسلمان این ایات گوناگونند، اما به نظر میرسد که عالمان مسلمان کلاسیک بر این نظر بودهاند که مسافرت ذوالقرنین واقعی بودهاست و نه تمثیلی، و دیوار ذوالقرنین همچنین دیواری واقعی، و فیزیکی در یک جایی در زمین است.
در افسانههای مسیحی، اسکندر به مکانهای غروب و طلوع خورشید سفر میکند و این به این منظور بود که گفته شود او به انتهاهای زمین تخت سفر کرده و بنابراین کل دنیا را سیر کردهاست. این حکایت افسانه ای به منظور انتقال بنمایه (تم) «استثمارات اسکندر به عنوان فاتحی بزرگ» به کار رفت. اسکندر به واقع فاتحی بزرگ بود، وسیعترین امپراتوری تاریخ باستان را تا وقتی به ۲۵ سالگی رسید حکم راند. با این حال، این امر شناخته شدهاست که حد حقیقی و واقعی سفرهای اسکندر به شدت در افسانهها مورد اغراق قرار گرفتهاست. برای مثال، افسانه حاوی این است که هنگام رسیدن به هند،
… اسکندر گفت «به راستی، بنابراین، تمام دنیای دارای سکنه از آن من است. غرب، شمال، شرق، جنوب، هیچ چیزی بیش تر از این برای من نیست تا فتح کنم.» آن گاه، نشست و گریست چرا که دنیاهای دیگری برای او نبود تا فتح کند.[۴۱]
در واقعیت، با این که اسکندر واقعاً مقداری زیادی را سفر کرد، اما غرب را فراتر از لیبی باستان و شرق را فراتر از حاشیههای هند سفر نکرد. به گفته مورخان، اسکندر به دنبال آرزوی خود برای رسیدن به «انتهاهای دنیا و دریای بزرگ بیرونی» هند را مورد تاخت و تاز قرار داد. لکن، وقتی در ۲۳۶ پیشازمیلاد به رود بیاس[پانویس ۲۶] در پنجاب رسید، ارتشش کمابیش سرکشی کردند و از پیش روی فراتر به شرق امتناع کردند، که با سالها حملات پیاپی فرسوده شده بودند. آرزوی اسکندر برای رسیدن به «انتهاهای زمین» توسط معلم خصوصی اش ارسطو در فکرش رفته بود:
اسکندر مفهوم «آسیا» را از آموزه های ارسطو بیرون کشید، که برای او «زمین دارای سکنه» توسط اقیانوسِ «دریای بزرگ» محصور شده بود، و به سه ناحیه تقسیم شده بود – «اروپا، لیبی و آسیا.» بنابراین نه گرد بلکه تخت بود، و «آسیا» از غربش توسط تانایس[پانویس ۲۷] (Don)، دریای درونبومی و نیل، و از شرقش توسط «هند» و «دریای بزرگ» محدود شده بود … او در این که انگاشته بود که آدم می تواند از ستیغ پاروپامیز (هندوکش) «دریای برونی» را ببیند و این که «هند» شبه جزیره کوچکی بود که از شرق به درون دریا کشیده می شود دچار اشتباه شده بود.[۴۲]
این دیدگاه از دنیا که توسط ارسطو آموزانده شده بود و اسکندر آن را دنبال کرده بود در متئورولوگیای[پانویس ۲۸] ارسطو، رساله ای دربارهٔ علوم زمین مشهود است، جایی که وی «طول» و «عرض» «زمین دارای سکنه» را بحث میکند. با این حال، ارسطو میدانست که زمین کروی است و حتی اثبات مشاهده ای این واقعیت را ارائه کرد. دیدگاه کیهان شناختی ارسطو این بود که زمین گرد است اما تصور «زمینی دارای سکنه» را که توسط اوکئان (Ocean)، و «زمینی خالی از سکنه» محصور شدهاست تجویز میکرد (اگرچه این که دقیقاً چه قدر از این توسط شاگردش اسکندر کبیر فهمیده شده بود ناشناخته است).
خضر
خضر و ذوالقرنین مینگرند که آب حیات دارد ماهی نمکسودشدهای را احیا میکند. «هنگامی که اسکندر در طلب بود، آن چه که خضر ناطلبیده یافت را نیافت.» (سکندر نامه LXIX.75)
سوره کهف همچنین از طریق داستانی ثانوی نیز به رمانس اسکندر پیوند داده شدهاست. آیات ۶۰–۸۲ سوره ۱۸ (کهف)، که یکراست پیش از داستان ذوالقرنین قرار گرفته اند، داستان خضر و یک ماهی را که بهطور معجزهآسایی به زندگی بازگشته را ذکر میکند. نظریه پرذازی شدهاست که داستان قرآن توسط داستان آب حیات (چشمه جوانی) ذکر شده در نسخههای شرقی رمانس اسکندر تحت تأثیر قرار گرفتهاست.
در برخی روایات اسلامی، خضر (تحتاللفظی یعنی «شخص سبزرنگ»، شخصیتی معمایی در اسلام) خویشاوند (پسرعمو، پسردایی، …) یا خدمتکار اسکندر یا ذوالقرنین است. چندین نسخه رمانس اسکندر پارسی موجود است که در آنها خضر به عنوان خدمتکاری برای ذوالقرنین یا اسکندر کبیر به چشم می خورد. در یک نسخه، خضر و ذوالقرنین از سرزمین تاریکی عبور میکنند تا آب حیات را بیابند. ذوالقرنین در گشتن به دنبال چشمه گم میشود، اما خضر آن را می یابد و زندگانی جاودانه به دست می آورد. در اسکندرنامه توسط مولفی ناشناس، ذوالقرنین از خضر میخواهد که او و لشکرش را به سوی آب حیات هدایت کند. خضر قبول میکند، و نهایتاً خودش به تنهایی به آب حیات بر می خورد.
داستان قرآن دربارهٔ موسی و خضر است، اگرچه عالمان کلاسیک اسلامی بر سر این که آیا «موسی» در این داستان همان موسی بنیاسرائیل هست یا خیر اختلاف نظر نشان دادهاند. در داستان قرآن، این موسی با خدمتکاری (که در احادیث با یوشع بن نون همهویت دانسته شده) به «محل اتصال دو دریا» میرود. ماهی خاصی (که احتمالاً با خودشان همراه برده بودند) «به طریقی متحیرکننده» راهش را به دریا باز میکند (خودش را به دریا میرساند). هنگامی که خدمتکار به موسی این را میگوید، آنها رد پای ماهی را دنبال میکنند. آنان آن گاه یکی از بندگان خدا را میبینند (بهطور سنتی الخضر گفته میشود، اگرچه در قرآن نام برده نمیشود) که موسی را به آزمایش صبر میگذارد که در این آزمایش موسی باید با خضر سفر کند ولی هیچ سوالی نپرسد. خضر سوراخی در یک کشتی ایجاد میکند که مسافرانش را به خطر می اندازد، سپس پسری را به قتل میرساند، و سپس دیواری را بازسازی میکند که هر دفعه باعث میشود موسی سکوت خود را بشکند. خضر توضیح میدهد که چه طور هر کدام از اعمال نامشروع محض خیری فراتر بودهاند و موسی در آزمون صبر شکست می خورد. داستان قرآنی بهطور قابل توجهی مشابه فولکلور یهودی در رابطه با الیاس است. در قصه یهودی، رَبّای یوشع بن لوی (Joshua ben Levi) درخواست میکند تا در گردشهای پیامبر الیاس به او بپیوندند. الیاس خواسته ربای را برآورده میکند به این شرط که او از پرسیدن هر سوالی دربارهٔ هر کدام از اعمال پیامبر امتناع کند. وی موافقت میکند و آنان سیر خود را شروع میکنند. الیاس اعمالی «نامشروع» انجام میدهد، مانند خضر در قرآن، و بهطور مشابهی ربای سکوت خود را میشکند و توجیهی را طلب میکند.
داستان موجود در قرآن در حدیثی از صحیح بخاری خلاصه شدهاست:
الله به او [موسی] وحی کرد: «در محل اتصال دو دریا بنده ای از ماست [خضر] که از تو فاضل تر است.» موسی پرسید، «ای پروردگار من، چه طور می توانم ملاقاتش کنم؟» الله گفت، «ماهیای را بردار و در سبدی قرار ده (و رها کن)، و جایی که، ماهی را از دست خواهی داد، او را پیدا خواهی کرد.» پس موسی (ماهیای را برداشت و در سبدی گذاشت و) رها کرد، همراه با غلامش یوشع بن نون، تا این که آن ها به صخره ای رسیدند (که روی آن) هر دویشان سرهای خود را گذاشتند و خوابیدند. ماهی با تب و تاب در سبد جنبید و از آن بیرون زد و به دریا افتاد و آن جا از طریق دریا راه خود را پی گرفت (یکراست) انگار که در تونلی باشد.[۴۳]
این ایده که منابع این آیات در رمانس اسکندر یافته شدهاست اولین بار توسط مارک لیدزبارسکی[پانویس ۲۹] و کارل دورف[پانویس ۳۰] در ۱۸۹۲ میلادی پیشنهاد شدهاست. در ۱۹۱۳ مسلادی اسرائیل فریدلندر[پانویس ۳۱] کتابی بر این موضوع با عنوان «افسانه خضر و رمانس اسکندر»[پانویس ۳۲] نوشت. افسانهای اولیه مسلمانان پارسی و حبشی در رابطه با اسکندر ارتباطی مشابه را میان خضر و اسکندر برقرار میکنند (شکل را ببینید).
یک مشابهت میان داستان قرآن و رمانس اسکندر در رابطه با ماهی ای است که بهطور معجزه آسا به زندگی باز میگردد. این بنمایه در خطابه سریانی توسط یعقوب سروجی یافت میشود، که در آن در جستجوی آب زندگانی (چشمه جوانی) سفر میکند. نسخه ای کوتاه تر از این داستان همچنین در بتا ریسنشن[پانویس ۳۳] رمانس اسکندر یافت شدهاست. در افسانه سریانی، اسکندر مردی خردمند را می یابد که به اسکندر میگوید ماهی نمک سود شده ای را بردارد و در چشمههای موجود در سرزمین تاریکی بشوید، و اگر ماهی به زندگی برگشت آن گاه او آب حیات را یافتهاست:
شاه [اسکندر] گفت، «شنیده ام که چشمه حیات در آن جا [سرزمین تاریکی] است، و شدیداً خواستارم تا بیرون بروم و ببینم، به راستی، [آن جا] هست. مرد پیر گفت، … «به طباخت فرمان بده ماهی نمک سود شده ای را با خود ببرد، و هر جا که چشمه ای از آب بیند بگذار ماهی را بشوید؛ و اگر این گونه شود که هنگامی که دارد آن را در دستانش می شوید به زندگی بازگردد، چشمه آب حیات که از آن پرسیدی آن است، ای شاه.»[۴۰]
شباهت دیگر میان افسانههای خضر و رمانس اسکندر آب حیات است. اگرچه قرآن چشمه جوانی را ذکر نمیکند، در متون حدیث مورد اشاره قرار گرفتهاست. خضر در متون حدیث به عنوان موجودی نامیرا توصیف شده، که قبل از محمد، هر پیامبری را آموزانده است، و ظاهر مردی جوان را دارد ولی ریشی بلند و سفید دارد، و حتی تعریف شدهاست که در خاکسپاری محمد شرکت داشتهاست:
خضر
خضر و ذوالقرنین مینگرند که آب حیات دارد ماهی نمکسودشدهای را احیا میکند. «هنگامی که اسکندر در طلب بود، آن چه که خضر ناطلبیده یافت را نیافت.» (سکندر نامه LXIX.75)
سوره کهف همچنین از طریق داستانی ثانوی نیز به رمانس اسکندر پیوند داده شدهاست. آیات ۶۰–۸۲ سوره ۱۸ (کهف)، که یکراست پیش از داستان ذوالقرنین قرار گرفته اند، داستان خضر و یک ماهی را که بهطور معجزهآسایی به زندگی بازگشته را ذکر میکند. نظریه پرذازی شدهاست که داستان قرآن توسط داستان آب حیات (چشمه جوانی) ذکر شده در نسخههای شرقی رمانس اسکندر تحت تأثیر قرار گرفتهاست.
در برخی روایات اسلامی، خضر (تحتاللفظی یعنی «شخص سبزرنگ»، شخصیتی معمایی در اسلام) خویشاوند (پسرعمو، پسردایی، …) یا خدمتکار اسکندر یا ذوالقرنین است. چندین نسخه رمانس اسکندر پارسی موجود است که در آنها خضر به عنوان خدمتکاری برای ذوالقرنین یا اسکندر کبیر به چشم می خورد. در یک نسخه، خضر و ذوالقرنین از سرزمین تاریکی عبور میکنند تا آب حیات را بیابند. ذوالقرنین در گشتن به دنبال چشمه گم میشود، اما خضر آن را می یابد و زندگانی جاودانه به دست می آورد. در اسکندرنامه توسط مولفی ناشناس، ذوالقرنین از خضر میخواهد که او و لشکرش را به سوی آب حیات هدایت کند. خضر قبول میکند، و نهایتاً خودش به تنهایی به آب حیات بر می خورد.
داستان قرآن دربارهٔ موسی و خضر است، اگرچه عالمان کلاسیک اسلامی بر سر این که آیا «موسی» در این داستان همان موسی بنیاسرائیل هست یا خیر اختلاف نظر نشان دادهاند. در داستان قرآن، این موسی با خدمتکاری (که در احادیث با یوشع بن نون همهویت دانسته شده) به «محل اتصال دو دریا» میرود. ماهی خاصی (که احتمالاً با خودشان همراه برده بودند) «به طریقی متحیرکننده» راهش را به دریا باز میکند (خودش را به دریا میرساند). هنگامی که خدمتکار به موسی این را میگوید، آنها رد پای ماهی را دنبال میکنند. آنان آن گاه یکی از بندگان خدا را میبینند (بهطور سنتی الخضر گفته میشود، اگرچه در قرآن نام برده نمیشود) که موسی را به آزمایش صبر میگذارد که در این آزمایش موسی باید با خضر سفر کند ولی هیچ سوالی نپرسد. خضر سوراخی در یک کشتی ایجاد میکند که مسافرانش را به خطر می اندازد، سپس پسری را به قتل میرساند، و سپس دیواری را بازسازی میکند که هر دفعه باعث میشود موسی سکوت خود را بشکند. خضر توضیح میدهد که چه طور هر کدام از اعمال نامشروع محض خیری فراتر بودهاند و موسی در آزمون صبر شکست می خورد. داستان قرآنی بهطور قابل توجهی مشابه فولکلور یهودی در رابطه با الیاس است. در قصه یهودی، رَبّای یوشع بن لوی (Joshua ben Levi) درخواست میکند تا در گردشهای پیامبر الیاس به او بپیوندند. الیاس خواسته ربای را برآورده میکند به این شرط که او از پرسیدن هر سوالی دربارهٔ هر کدام از اعمال پیامبر امتناع کند. وی موافقت میکند و آنان سیر خود را شروع میکنند. الیاس اعمالی «نامشروع» انجام میدهد، مانند خضر در قرآن، و بهطور مشابهی ربای سکوت خود را میشکند و توجیهی را طلب میکند.
داستان موجود در قرآن در حدیثی از صحیح بخاری خلاصه شدهاست:
الله به او [موسی] وحی کرد: «در محل اتصال دو دریا بنده ای از ماست [خضر] که از تو فاضل تر است.» موسی پرسید، «ای پروردگار من، چه طور می توانم ملاقاتش کنم؟» الله گفت، «ماهیای را بردار و در سبدی قرار ده (و رها کن)، و جایی که، ماهی را از دست خواهی داد، او را پیدا خواهی کرد.» پس موسی (ماهیای را برداشت و در سبدی گذاشت و) رها کرد، همراه با غلامش یوشع بن نون، تا این که آن ها به صخره ای رسیدند (که روی آن) هر دویشان سرهای خود را گذاشتند و خوابیدند. ماهی با تب و تاب در سبد جنبید و از آن بیرون زد و به دریا افتاد و آن جا از طریق دریا راه خود را پی گرفت (یکراست) انگار که در تونلی باشد.[۴۳]
این ایده که منابع این آیات در رمانس اسکندر یافته شدهاست اولین بار توسط مارک لیدزبارسکی[پانویس ۲۹] و کارل دورف[پانویس ۳۰] در ۱۸۹۲ میلادی پیشنهاد شدهاست. در ۱۹۱۳ مسلادی اسرائیل فریدلندر[پانویس ۳۱] کتابی بر این موضوع با عنوان «افسانه خضر و رمانس اسکندر»[پانویس ۳۲] نوشت. افسانهای اولیه مسلمانان پارسی و حبشی در رابطه با اسکندر ارتباطی مشابه را میان خضر و اسکندر برقرار میکنند (شکل را ببینید).
یک مشابهت میان داستان قرآن و رمانس اسکندر در رابطه با ماهی ای است که بهطور معجزه آسا به زندگی باز میگردد. این بنمایه در خطابه سریانی توسط یعقوب سروجی یافت میشود، که در آن در جستجوی آب زندگانی (چشمه جوانی) سفر میکند. نسخه ای کوتاه تر از این داستان همچنین در بتا ریسنشن[پانویس ۳۳] رمانس اسکندر یافت شدهاست. در افسانه سریانی، اسکندر مردی خردمند را می یابد که به اسکندر میگوید ماهی نمک سود شده ای را بردارد و در چشمههای موجود در سرزمین تاریکی بشوید، و اگر ماهی به زندگی برگشت آن گاه او آب حیات را یافتهاست:
شاه [اسکندر] گفت، «شنیده ام که چشمه حیات در آن جا [سرزمین تاریکی] است، و شدیداً خواستارم تا بیرون بروم و ببینم، به راستی، [آن جا] هست. مرد پیر گفت، … «به طباخت فرمان بده ماهی نمک سود شده ای را با خود ببرد، و هر جا که چشمه ای از آب بیند بگذار ماهی را بشوید؛ و اگر این گونه شود که هنگامی که دارد آن را در دستانش می شوید به زندگی بازگردد، چشمه آب حیات که از آن پرسیدی آن است، ای شاه.»[۴۰]
شباهت دیگر میان افسانههای خضر و رمانس اسکندر آب حیات است. اگرچه قرآن چشمه جوانی را ذکر نمیکند، در متون حدیث مورد اشاره قرار گرفتهاست. خضر در متون حدیث به عنوان موجودی نامیرا توصیف شده، که قبل از محمد، هر پیامبری را آموزانده است، و ظاهر مردی جوان را دارد ولی ریشی بلند و سفید دارد، و حتی تعریف شدهاست که در خاکسپاری محمد شرکت داشتهاست:
سعید روایت کرد: ابن عباس گفت، «از من بپرسد (هر سوالی)» من [سعید] گفتم، «ای ابو عباس! … مردی است در کوفه که داستان-گویی است به نام Nauf؛ که ادعای می کند او [فرد همراه خضر] موسی بنیاسرائیل نیست … ابن عباس گفت، « (Nauf) دشمن خدا دروغی گفته است.»
داستان خضر در قرآن، ذوالقرنین را ذکر نمیکند، در عوض فقط شخصیتی به نام «موسی» است که با نام مورد ارجاع قرار گرفتهاست. این ممکن است به نظر برسد بر ایده سایه شک می اندازد که داستان دربارهٔ ذوالقرنین است، در حالی که به نظر میرسد داستانی باشد دربارهٔ موسی بنیاسرائیل. با این حال، متون اولیه اسلامی دربارهٔ این که آیا آن موسی که در داستان ماهی ذکر شدهاست، موسی بنیاسرائیل است، یا کسی کامل متفاوت، سوالاتی را پیش کشیدهاند.
پژوهشگران، این داستان در رمانس اسکندر و در قرآن را، تأثیر گرفته از حماسه گیلگمش (بخصوص جستجوی گیلگمش به دنبال آب حیات) به حساب می آورند. گیلگمش به آب میرسد اما، مثل اسکندر، از نامیرا شدن ناکام میماند. مثل اسکندر، گیلگمش همچنین به نقطه ای میرسد که در آن خورشید از زمین طلوع میکند:
منابع داستان خضر به بنمایههای اسطورهای پدیدار در حماسه گیلگمش اکدی، در رمانس اسکندر و در افسانه های یهودی حول شخصیت اسطوره ای الیاس باز می گردد. این داستان آن گونه که توسط قرآن گفته شده است چندین بنمایه داستانگویانه را در می آمیزد: آزمون صبر، سفر اکتشافی به دنبال چشمه حیات، و الی آخر. تعیین هویت خدمتگزار خدا با خضر در روایات رسیده از پیامبر تصدیق شده است، چیزی که شاید دلیل این باشد که چرا [همسان دانستن خضر با خدمتگزار خدا] به ندرت توسط مفسران مسلمان مورد اعتراض قرار گرفته است. اتفاق آرای تفسیری کم تری وجود دارد درباره این که آیا موسی ذکر شده در این جا موسی مصری است یا خیر.[۴۴]
جنبهای عجیب و ویژه از داستان قرآن این است که خضر در مکانی دور که «برخوردگاه دو دریا» نامیده میشود پیدا میشود. محققان سکولار معتقدند که این ارجاعی به انتهای دنیا است، جایی که خورشید از دریای اوکیان Ocean بیرونی طلوع میکند. «برخوردگاه دو دریا» در چندین جای قرآن مورد اشاره قرار گرفته اند:
او کسی است که دو دریا را در کنار هم قرار داد؛ یکی گوارا و شیرین، و دیگر شور و تلخ؛ و در میان آنها برزخی قرار داد تا با هم مخلوط نشوند (گویی هر یک به دیگری میگوید:) دور باش و نزدیک نیا! (آیه ۵۳ سوره فرقان، ترجمه ناصر مکارم شیرازی)
این با اسطوره اکدی «آبزو» قیاس شدهاست، که آبزو نام دریای زیرزمینی آب شیرین است که در اساطیر سومری و اکدی به آن کیفیتی مذهبی داده شده بود. تصور میشد که دریاچهها، چشمهها، چاهها، و دیگر منابع آب شیرین آبشان را از دریای زیرزمینی آبزو به خود میکشند، در حالی که اقیانوس فراگیرنده دنیا یک دریای آب شور بود. این دریای زیر زمینی در کتاب مقدس عبری تهوم[پانویس ۳۴] نامیده میشود. برای مثال، سِفر پیدایش ۴۹:۲۵ میگوید، «از خدای پدرت که تو را اعانت میکند، و از قادرمطلق که تو را برکت میدهد، به برکات آسمانی از اعلی و برکات لجهای [= تهوم] که دراسفل واقع است، و برکات پستانها و رحم.»[۴۵] ونسینک[پانویس ۳۵] توضیح میدهد، «بنابراین به نظر می رسد که ایده وجود دریایی از آب شیرین زیر زمین، تهوم باستانی، که منبع چشمه ها و رودخانه هاست، برای سامیهای غربی پنداشتی رایج است». در اسطوره آفرینش بابلی، انوما الیش، نیز نشان داده شدهاست، که در آن آبزو الهه اقیانوس آب شیرین و تیامات الهه اقیانوس آب شور است. انوما الیش این گونه آغاز میشود:
وقتی نه فراز فلکها هنوز وجود داشت، و نه زمین زیرین، آپسو اقیانوس آب شیرین، اولین، مولد، و تیامات، دریای آب شور، اویی [ضمیر مونث] که همهشان را زایید وجود داشت؛ آن ها همچنان داشتند آبشان را مخلوط می کردند، و هیچ زمین مرتعی، یا حتی مردابی از نی هنوز شکل نگرفته بود…
بهطور مشابه در اساطیر یونانی، جهان توسط اوکئانوس فرا گرفته شده بود، جهان-اقیانوس اروپای دوران قدیم. اوکئانوس به عنوان خدا تایتان شخصیت داده شده بود، کسی که همسرش الهه دریای آبزی (یا آبی) به نام تتیس بود. همچنین تصور میشد بارش باران به دلیل اقیانوس سومی در بالای «گنبد آسمان» است (همچنین منبع آب عظیمی نیز در روایت آفرینش پیدایش توصیف شدهاست). درکی جامع از چرخه آب زمین تا قبل از این که «منشأهای چشمهها»[پانویس ۳۶] در ۱۶۷۴ میلادی توسط پیر پرالت[پانویس ۳۷] نوشته شود وجود نداشتهاست.
تصویرسازیهای اسلامی از اسکندر کبیر
روایات عربی
نسخهای خطی از اثری عربی متعلق به قرن ۹ میلادی با نام سرالاسرار (راز رازها)، رسالهای دائرةالمعارف مانند درباره گستره وسیعی از موضوعات شام چهرهخوانی، اختربینی، کیمیا، جادو، و طب. این اثر سامل یک سری از نامه های فرضی از ارسطو خطاب به اسکندر است. نسخه خطی عربی در قرن ۱۲ میلادی به لاتین ترجمه شد و در اروپا در طول دوران قرون وسطای میانه پرنفوذ بود.
اسکندر کبیر در ادبیات عربی اولیه بهطور برجسته ای نقش می نماید. نسخ بازمانده زیادی از رمانس اسکندر در عربی وجود دارد که بعد از استیلای اسلام نوشته شدهاند. همچنین تصور میشود که نسخ عربی پیشااسلامی رمانس اسکندر نیز ممکن است موجود بوده باشند.
قدیمیترین روایت عربی از رمانس اسکندر توسط عمر بن یزید (۷۶۷–۸۱۵ میلادی) نگاشته شدهاست. در قصه، اسکندر مقدار زیادی را سفر میکند، دیوار را ضد گوگ و ماگوگ [یاجوج و ماجوج] میسازد، به دنبال آب حیات (چشمه جوانی) میگردد، و با فرشتگانی رو به رو میشود که به اون «سنگ اعجابانگیز» (“wonder-stone”) میدهند که هم از هر سنگ دیگری سنگین تر است ولی همچنین به سبکی غبار است. سنگ اعجابانگیز به این منظور است که اسکندر را به خاطر جاهطلبیهایش نصیحت کند و خاطرنشان کند که شهوت او برای فتح و حیات ابدی تا مرگ او به پایان نخواهد رسید. داستان سنگ اعجابانگیز در افسانه مسیحی سریانی یافت نمیشود، اما در روایات تلمودی یهودی دربارهٔ اسکندر و همچنین در روایات پارسی یافت میشود.
یک افسانه اسکندر متعلق به عربستان جنوبی توسط سنتگرای یمنی وهب بن منبه (؟–۷۳۲ میلادی) دربارهٔ تاریخ پادشاهی حمیر در یمن باستان نوشته شدهاست و بعداً در کتابی توسط ابن هشام (؟–۸۳۳ میلادی) به ضمیمه شدهاست. در گونه یمنی، ذوالقرنین به جای اسکندرکبیر، به عنوان یک سلطان باستانی یمن به نام تبع تعیین هویت شدهاست، اما داستان عربی همچنان داستان دیوار اسکندر دربرابر یاجوج و ماجوج و جستجوی او برای آب زندگانی را توصیف میکند. همچنین داستان ذکر میکند که ذوالقرنین (تبع) قلعه ای با دیوارهای شیشه ای را بازدید کرده و برهمینهای هندوستان را ملاقات کرده. افسانه جنوب غربی در کانتکست جدایی میان اعراب جنوبی و اعراب شمالی که با جنگ مرج راهط در ۶۸۴ میلادی آغاز شد و بیش از دو قرن پابرجا شد نوشته شدهاست.
رمانس اسکندر همچنین تأثیر مهمی بر ادبیات حکمت در زبان عربی داشت. در سرالاسرار، رسالهای دائرةالمعارف گونه ای که بر طیف وسیعی از مباحث شامل کشورداری، اخلاقیات، چهرهخوانی، اختربینی، کیمیا، جادو، و طب نگاشته شد، اسکندر به عنوان یک سخنور و در معرض خطابههای حکیمانه و به عنوان مکاتبهکننده ای با اشخاصی همچون ارسطو نمایان میشود. خاستگاههای این خطابهها نامعین هستند. هیچ نسخه اصلی یونانیای وجود ندارد، اگرچه ادعاهایی در رساله عربی وجود دارد که توسط یک مترجم بنام قرن ۹ امی میلادی، یحیی ابن البطریق (؟–۸۱۵ میلادی) از یونانی به سریانی و از سریانی به عربی ترجمه شدهاست. به نظر میرسد، که با این حال، رساله در واقع از در اصل در عربی تألیف شدهاست.
در مثال دیگری از ادبیات حکمت عربی مرتبط با اسکندر، ابن ندیم (؟–۹۷۷ میلادی) به اثری دربارهٔ طالع بینی تحت عنوان بختآزمایی سرنوشتها توسط ذوالقرنین (The Drawing of Lots by Dhul-Qarnain) و به اثر دومی دربارهٔ بختآزمایی با پیکانها تحت عنوان ارزانی اسکندر (The gift of Alexander) اشاره میکند، اما فقط عناوین این آثار بازمانده است.
بهطور قابل توجه، خلیفه عباسی معتصم (۷۹۴–۸۴۲ میلادی) ترجمه تزاروس الکساندری[پانویس ۳۸] را، اثری در مورد اکسیرها و تعویذها، از یونانی و لاتین به عربی دستور داده بود. اثر یونانی تزاروس الکساندری به هرمس (پیغامبر بزرگ خدایان در اساطیر یونانی) منسوب شد و بهطور مشابه نامههایی فرضی از ارسطو در خطاب به اسکندر را شامل میشد.
ترجمهای مستقیمتر از رمانس اسکندر، با عنوان سرت الاسکندر، در قستنطنیه، در ایاصوفیه بازکشف شد، و به قرن ۱۳ میلادی تاریخگذاری شدهاست. این نسخه شامل نامههایی از اسکندر به مادرش دربارهٔ سفرهایش در هند و در آخر دنیا دنیا میشود. همچنین شامل ویژگیهایی میشود که بهطور اختصاصی فقط در نسخه سریانی موجود است. افسانه عربی همچنین عناصر پاگانی بخصوصی از داستان را حفظ میکند و گاهی اوقات پیرایش میشود تا با پیام اسلامی جور شود:
«این به راستی قابل توجه است که برخی خصیصه هایی که به دارودسته و محیط «پاگانی» پیشااسلامی متعلق است، در متن به جا ماندهاند … برای مثال، اسکندر به منظور پیشکشی از حیوانات قربانی در معبد هرقل [Hercules] دستور می دهد. در نامه عربی نام الهه ها با الله جایگزین شده … در مطلب دیگری در حکایت کاخ شوشان [Shoshan] یا سوس [Sus]، وصفی از خمره های نقره بزرگ را ارائه می دهد، که به طور ادعایی به اندازه سیصدوشصت واحد مشروب ظرفیت داشته است. اسکندر این مدعا را به آزمایش می گذارد، این طور که یکی از خمره ها را با شراب پر می کند و در طول بزمی برای سربازانش می ریز. دقیقاً همین جزئیات عینی صرف نظر از منع اسلامی مصرف شراب، نگهداری شده است … این وامگیری های رتوش شده در متن به شدت بااهمیت هستند، چراکه شخصیت اسکندر عربی به عنوان پخش کننده عقیده یکتاپرستی اسلامی به تصویر کشیده شده است.»
قطعه دیگری از ادبیات اسکندر عربی مرثیههای (یا خطابههای) فیلسوفان میباشد . این مجموعه اظهارات فرضاً توسط فیلسوفانی که در مقبره اسکندر پس از مرگش گرد هم آمدند بیان شدهاست. این افسانه در اصل در قرن ۶ میلادی به سریانی نوشته شده و بعداً به عربی ترجمه شده و بر آن بسط داده شدهاست. مرثیههای فیلسوفان در نهایت محبوبیت فوق العاده ای در اروپا پیدا کرد.
[‘خطاب های فیلسوفان’] اظهاراتی از فیلسوفان هستند که بر سر مقبره اسکندر گرد هم آمدند، افرادی که یک سلسلههایی از آپاتمها (apophthegms) را با مضمون کوتاهی زندگی و زودگذری دستاوردهای انسان بر زبان می آوردند … اثری به نام ‘خطابههای فیلسوفان’ ابتدا در قرن شش [میلادی] به سریانی تالیف شد؛ نسخه عربی طولانی تری توسط حنین بن اسحاق (۸۰۹-۹۷۳ میلادی) محقق-مترجم برجسته، و نسخه ای باز هم طولانی تر توسط المبشر بن فاتک (کسی که همچنین کتابی درباره اسکندر نوشت) حوالی ۱۰۵۳ میلادی تالیف شد. نسخه حنین به اسپانیایی ترجمه شد … در اواخر قرن سیزده [میلادی].
رمان اسکندر عربی همچنین از نفوذی بر طیف وسیعی از ادبیات عربی برخوردار بود. ذکر شدهاست که برخی ویژگیهای افسانههای عربی اسکندر راهشان را به هفت سفر سنباد ملاح[پانویس ۳۹] باز کرده اند، داستان-چرخهای قرون وسطایی با منشأی عربی. سندباد، قهرمان حماسه، ملوانی تخیلی است اهل بصره، که در طول خلافت عباسیان زندگی میکند. در طول سفرهایش از طریق دریاهای شرق آفریقا و جنوب آسیا، ماجراجوییهایی باور نکردنی دارد که به جاهای جادویی میرود، با هیولاها ملاقات میکند، و با پدیدههای فراطبیعی مواجه میشود. به عنوان مثالی جداگانه از این تأثیرگذاری بر ادبیات عربی، افسانه جستجوی اسکندر به دنبال آب زندگانی در هزار و یک شب یافت میشود، مجموعه ای از داستانها و فولکتیلهایی از خاورمیانه و آسیای جنوبی که در طول دوران طلایی اسلام به عربی تدوین شدند.
روایات اندلسی[
نسخه ای خطی از شعری متعلق به قرن ۱۴ میلادی که در عجمیه (اندلس) نوشته شده است (زبان های اسپانیایی و مستعربی که در الفبای عربی نویسه گردانی شده است).
پس از تسخیر اندلس (اسپانیا) از جانب مسلمانان در ۷۱۱ میلادی، ادبیات مسلمانان تحت خلافت قرطبه (۹۲۹ تا ۱۰۳۱ میلادی) شکوفا شد. یک مشتق عربی از رمانس اسکندر تحت عنوان قصص ذوالقرنین به وجود آمد. مطالب بعداً به داخل قصص الانبیاء ضمیمه شد:
با گذر از اولین هزاره پس از میلاد، رمانس اسکندر عربی هسته ای متمرکز در مطالب افسانه ای یونانی داشت … بعداً با روایات موجود در متون قصص الانبیاء در هم آمیخته شد [که] رخدادهایی در پر طول و تفصیل سازی عربی-اسلامی بودتد: بناکردن حائلی بزرگ برای دور نگه داشتن گاگ و مگاگ از اذیت مردم متمدن دنیا تا روز قضاوت [قیامت]، سفر به آخر زمین برای شاهد بودن این که خورشید در برکه ای گل غلیان غروب می کند، و گسیلش ذوالقرنین به درون سرزمین تاریکی در جستجوی چشمه زندگانی با همراهی همسفرش خضر (“آن که سبز است”).
در ۱۲۳۶ میلادی، بازپسگیری اندلس اصلاً کامل شد و اروپاییها شبه جزیره ایبری را از مسلمانان باز پس گرفتند، اما امیرنشین غرناطه، دست نشانده مسلمان کوچکی از پادشاهی کاستیل تا ۱۴۹۲ میلادی در اسپانیا ماند. در طول بازپسگیری اندلس، مسلمانان مجبور شدند یا به مذهب کاتویک بگروند یا شبه جزیره را ترک کنند. نودگان مسلمانان که به مسیحیت گرویدند موریسکوها (یعنی «مورمانند») نامیده میشدند و مظنون بودند که مخفیانه اسلام را به کار میبندند. موریسکوها از زبانی به نام عجمیة استفاده میکردند که گویشی از زبان اسپانیایی بود (مستعربی) لیکن با الفبای عربی نوشته میشد. عجمیه نقشی مهم را در حفظ اسلام و زبان عربی در زندگی موریسکوها بازی کرد؛ نیایشها و احادیث محمد به آوانوشتههایی عجمیه ای از زبان اسپانیایی ترجمه شد، حینی که آیات قرآن را در عربی اصلی حفظ کردند. در طول این دوره، نسخه ای افسانه اسکندر به زبان عجمیه نشوته شد، که بر پایه قصاص ذوالقرنین در عربی و همچنین نسخههای رومی زبان رمانس اسکندر ایجاد شد.
روایات فارسی نو
نقاشی مینیاتوری ایرانی متعلق به قرن ۱۵ میلادی از هراتافغانستان که اسکندر را به تصویر می کشد.
با حمله مسلمانان به ایران (یا به اصطلاح حمله اعراب) در سال ۶۴۴ میلادی، رمانس اسکندر راه خود را به ادبیات فارسی باز کرد—که با در نظر گرفتن کینه و خصومت ایرانیِ پیشا-اسلامی نسبت به دشمن ملیش، آنکه شاهنشاهی هخامنشی را خاتمه داد و مستقیماً مسئول قرنها سلطه حاکمان بیگانه سلوکی بود، پیشامدی طعنهآمیز است. به هر روی، او به عنوان یک جنگاور یا فاتح به تصویر کشیده نشدهاست، بلکه به عنوان جوینده حقیقت که در نهایت آب الحیات (آب زندگانی) را می یابد.[۴۶] نسخههای ایرانی اسلامی از افسانه اسکندر، که تحت عنوان اسکندرنامه شناخته میشوند، مطالب سودو-کالیستنس دربارهٔ اسکندر، که برخی از آنها در قرآن یافت میشود را، با ایدههای فارسی میانه ساسانیان بومی درآمیختند. برای مثال، منبع بسیاری از وقایع موجود در شاهنامه که توسط فردوسی (۹۳۵ تا ۱۰۲۰ میلادی) به زبان فارسی نو نوشته شدهاست. منابع پارسی افسانه اسکندر شجرهنامهای اسطورهای را برایش ابداع کردند که در آن مادرش یک معشوقه داریوش دوم بود، که او را برادر نانتی آخرین شاه هخامنشی، داریوش سوم میکند. با گذر از قرن ۱۲ میلادی نویسندگان بانفوذی همچون نظامی گنجوی (اهل گنجه، جمهوری آذربایجان) او را موضوع اشعار حماسی خود می ساختند. روایات مسلمانان همچنین این افسانه را که اسکندر کبیر همنشین ارسطو و شاگرد مستقیم افلاطون بوده بال و پر دادند.
همچنین شواهدی وجود دارد مبنی بر این که ترجمه سریانی رمانس اسکندر، که قدمتش به قرن ۶ میلادی باز میگردد، مستقیماً بر اساس ریسنشنهای یونانی نبوده بلکه بر اساس یک نسخه خطی از دست رفته پهلوی (پارسی پیشا-اسلامی) میباشد.[۴۷
ذوالقرنین از دیدگاه شعرای پارسی گوی و مورخان و بزرگان ایرانی
برای تأییدپذیری کامل این بخش به منابع بیشتری نیاز است. لطفاً با توجه به شیوهٔ ویکیپدیا برای ارجاع به منابع، با ارایهٔ منابع معتبر این مقاله را بهبود بخشید. مطالب بیمنبع را میتوان به چالش کشید و حذف کرد. |
در تمام آثار شعرای بزرگ و قدیم ایران هرجا صحبت از ذوالقرنین شدهاست، این شعرا مقصود از کیستی ذوالقرنین نبی را شخص اسکندر رومی معرفی کردهاند و ابیات فراوانی در توصیف شخصیت و اعمال وی به ثبت رساندهاند از این شعرا میتوان به این بزرگان اشاره کرد: فردوسی، ناصر خسرو، سعدی شیرازی، مولانا، انوری، ثنایی، خاقانی، عطار نیشابوری، نظامی گنجوی، هاتف اصفهانی، محتشم کاشانی، فرخی سیستانی، ملک الشعرای بهار، شیخ بهایی، قاآنی، سلمان ساوجی، آرتیمانی، بیدل دهلوی، جامی، عباس صبوحی، صائب تبریزی.
فردوسی کبیر قسمتی از شاهنامه را به اسکندر (سکندر نامه) اختصاص میدهد و او را با ابیات فراوانی مقصود قرآن از ذوالقرنین پیامبر میداند و نحوهٔ بنای سد بر یاجوج و مأجوج را به شعر توضیح میدهد (مختصری از ابیات):[۴۸]
سکندر بیامد نگه کرد کوه | بیاورد زان فیلسوفان گروه | |
بفرمود کاهنگران آورید | مس و روی و پتک گران آورید | |
ازو یک رش انگشت و آهن یکی | پراگنده مس در میان اندکی | |
همی ریخت گوگردش اندر میان | چنین باشد افسون دانا کیان | |
بسی نفت و روغن برآمیختند | همی بر سر گوهران ریختند | |
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست | زمین گشت جای خرام و نشست | |
ازان نامور سد اسکندری | جهانی برست از بد داوری |
مورخان و بزرگان ایرانی بالإجماع اسکندر رومی را در کتبشان ذوالقرنین نبی میدانند، از جمله این بزرگان و مورخان میتوان به این نامها اشاره کرد: ابوریحان بیرونی،[۴۹] ابن سینا، طبری،[۵۰] ابن بلخی،[۵۱] بلعمی،[۵۲] حمدالله مستوفی،[۵۳] دینوری،[۵۴] میر خواند،[۵۵] فخر رازی،[۵۶] یعقوبی اصفهانی،[۵۷] بیضائی، شرف الدین علی یزدی مورخ ایرانی دربار گورکانیان،[۵۸] ناصر خسرو،[۵۹] سور آبادی.[۶۰]
روایات آسیای مرکزی
مردم مسلمان بخصوصی از آسیای مرکزی، بالاخص مردم بلغار، تاتار و باشقیر منطقه «ولگا–اورال» (در جایی که امروزه در فدراسیون روسیه تاتارستان نامیده میشود) سنتی غنی از افسانه اسکندر را به خوبی به قرن ۱۹ میلادی منتقل کردند. این منطقه توسط خلافت عباسیان در اوائل قرن ۱۰ میلادی تسخیر شد. در این افسانهها، اسکندر تحت عنوان اسکندر ذوالقرنین (اسکندر دوشاخ) مورد ارجاع قرار گرفتهاست، و «به عنوان موسس شهرهای محلی و جدی از شخصیتهای محلی به تصویر کشیده شده» است. فولکلور محلی دربارهٔ اسکندر ذوالقرنین نقش مهمی در هویت کمونیستی بازی کرد:
گرویدن بلغارهای ولگا به اسلام عموماً به اولین دهه قرن ۱۰ میلادی تاریخگذاری می شود، و از میانه قرن ۱۲ میلادی، آشکار است که اشخص تاریخی اسلامی و اشکال اسلامی اعتبار اجتماعی به عاملی مهم برای همبستگی کمونیستی و سیاسی بلغار تبدیل شده بود. سیاح اندلسی ابو حمید القرناطی که بلغار را در ۱۱۵۰ میلادی بازدید کرده بود، ذکر می کند که اسکندر ذوالقرنین در در راهش برای ساخت دیوار آهنی که یاجوج و ماجوج [گاگ و مگاگ] را درون سرزمین تاریکی در بر می گیرد از بلغار عبور کرده است، یعنی، منطقه ولگا-کاما [Volga-Kama] … در حالی که نجاب الهمدانی [Nijab al-Hamadani] گزارش می کند که حاکمان بلغار از تبار اسکندر ذوالقرنین هستند.
افسانههای اسکندر ذوالقرنین نقش مهمی در روایات ایمانآوری[پانویس ۴۰] مسلمانان بلغار ولگا بازی کرد.
حاشیه گویی های متعددی به روایت تغییر مذهب تاسیس بلغارستان مربوط می شود، و افسانه هایی در رابطه با اسکندر ذوالقرنین و سقراط وجود دارد. بنا به حکایت، سقراط به عنوان یک مسیحی در سمرقند متولد شد و به یونان رفت تا به خدمت اسکندر ذوالقرنین (اسکندر رومی) در بیاید. با هم، به سرزمین تاریکی (دارالظلمات) رفتند تا چشمه جوانی (آب الحیات) را بیابند. در سرزمین های شمالی شهری ساختند و نامش را بلغار گذاشتند.
در ۱۵۷۷ میلادی روسیه تزاری کنترل منطقه را به زور تصاحب کرد و نوشتههای مسلمانان بلغار در رابطه با ذوالقرنین دیگر تا قرنهای ۱۸ و ۱۹ میلادی به چشم نخورد [یا چاپ نشد]، که این قرون احیای افسانههای اسکندر ذوالقرنین به عنوان منبعی برای هویت مسلمانی و قومیتی را به خود دیدند:
صرفاً با گذر از قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی بود که ما شروع کردیم به دیدن افسانه های تاریخی در رباطه با اسکندر ذوالقرنین که در میان مسلمانان ولگا-کارما بازپدیدار شده بود، حداقل به شکل نوشتاری، و تا قرن ۱۰ میلادی نبود که سپس چنین افسانه هایی از روی سنت ضفاهی مسلمانان محلی ثبت و ضبط شدند. الهیدان تاتار، شهابالدین مرجانی، در یکی از اخیرترین آثار تاریخی اش، با نام Ghilālat al-Zamān و ۱۸۷۷ میلادی نوشت که بنا به نوشته های عربی و دیگران مسلمین، و همچنین بنا به افسانه های محبوب، شهر بلغار توسط اسکندر کبیر تاسیس شد.
دیدگاههای شرقشناختی و غربی
در قرن ۱۹ میلادی، مستشرقینی که قرآن را مطالعه میکردند شروع به تعیین هویت ذوالقرنین کردند. تئودور نلدکه، باور داشت که ذوالقرنین هیچکسی جز اسکندر کبیر که در نسخههای رمانس اسکندر و ادبیات مرتبط در سریانی (گویشی از آرامی میانه) ذکر شدهاست نبودهاست. نسخههای خطی سریانی در ۱۸۸۹ میلادی توسط والیس بودج[پانویس ۴۱] به انگلیسی ترجمه شدند.
در اواخر قرن ۲۰ میلادی اندرو رونی اندرسون[پانویس ۴۲] در ترنسکشنهای جامعه متنشناسی آمریکا[پانویس ۴۳] یک سری مقالات بر این سؤال نوشت. یافتههای متنشناسان حاکی از آن است که منبع داستان قرآن در باره ذوالقرنین رمانس اسکندر است، تألیفی بهطور کامل آب و تاب یافته دربارهٔ استثمارات اسکندر، از منابع هلنیستی و مسیحی اولیه، که به مدت دو هزار سال، در سرتاسر دورههای قرون وسطی و باستان زیر موضوعپروری و بازنویسیهای متعدد رفت.
همان طور که در نقل قولهای رو به رو از ادواردز[پانویس ۴۴] میتوان دید، متنشناس سکولاری که افسانههای مسیحی سریانی دربارهٔ اسکندر کبیر را مطالعه مورد مطالعه قرار میدهد نیز به این نتیجه رسیده است که ذوالقرنین عبارتی وصفی (لقبی) برای اسکندر کبیر میباشد . ادواردز میگوید،
پیوند اسکندر با دو شاخ و با بنا کردن دروازه ای بر ضد گاگ و مگاگ [یاجوج و ماجوج] خیلی قبل تر از قرآن رخ می دهد و در باورهای هر سه دین باقی می ماند [یهودیت، مسیحیت، و اسلام]. انکار هویت اسکندر به عنوان ذوالقرنین انکار میراثی مشترک است که توسط فرهنگ هایی که دنیای مدرن را شکل می دهند به اشتراک گذاشته شده است—هم در شرق و هم در غرب. محبوبیت افسانه اسکندر کبیر ثابت می کند که این سه فرهنگ تاریخی مشترک را به اشتراک دارند که حاکی از آن است که شاید آن ها با این همه بالاخره چندان هم متفاوت نباشند.[۶۱]
جستارهای وابسته
تاریخ قرآن
کوروش بزرگ در قرآن
نسخههای خطی صنعا
Hypotheses about the identity of Dhu al-Qarnayn https://en.wikipedia.org/wiki/Hypotheses_about_the_identity_of_Dhu_al-Qarnayn
This video is about the great king Dhul-Qarnain, Allah says in the Qur’an: they ask you about Dhul-Qarnain, verily we established him in the earth and we gave him from everything single matter a way and a path, we eased his affair in every matter, Dhul-Qarnain was establishing justice in a society that was living in chaos and confusion until when he reached the land of the rising of the sun, he found it rising on a people to whom we had given no shelter from it.
Deze laatste heeft een bijzondere klank, de wind klank er bij… wat een uitleg geeft die wind….
Hypotheses about the identity of Dhu al-Qarnayn
The story of Dhul-Qarnayn (in Arabic ذو القرنين, literally “The Two-Horned One”, also transliterated as Zul-Qarnain or Zulqarnain), mentioned in the Quran, may be a reference to Alexander III of Macedon (356–323 BC), popularly known as Alexander the Great. Some Western and traditional Muslim scholars identify Alexander the Great as Dhul-Qarnayn (Quran 18:83–94). However, some early Muslim scholars believed it to be a reference to a pre-Islamic monarch from Persia or south Arabia, with, according to Maududi, modern Muslim scholarship also leaning in favour of identifying him with Cyrus the Great.
Peter Bietenholz argues that the story of Dhul-Qarnayn has its origins in legends of Alexander the Great current in the Middle East in the early years of the Christian era.[7] According to these legends, the Scythians, the descendants of Gog and Magog, once defeated one of Alexander’s generals, upon which Alexander built a wall in the Caucasus mountains to keep them out of civilized lands (the basic elements are found in Flavius Josephus).The scholar Stephen Gero, sharing similar views, inserts that the earliest possible date for the Gog & Magog gate-narrative in this form dates to between 629 and 636, thus tentatively concluding the syriac Alexander Romance “stricte dictu cannot be considered as a source of the Qur’anic narrative”, due to the fact that there is absolute consent among Western and Muslim scholars that Surah 18 belongs to the second Meccan Period (615-619). Similar reservations are offered by Brannon Wheeler.
The legendary Alexander
17th-century manuscript of an Alexandrine novel (Russia): Alexander exploring the depths of the sea
Alexander in legend and romance
Alexander the Great was an immensely popular figure in the classical and post-classical cultures of the Mediterranean and Middle East. Almost immediately after his death in 323 BC a body of legend began to accumulate about his exploits and life which, over the centuries, became increasingly fantastic as well as allegorical. Collectively this tradition is called the Alexander romance and some recensions feature such vivid episodes as Alexander ascending through the air to Paradise, journeying to the bottom of the sea in a glass bubble, and journeying through the Land of Darkness in search of the Water of Life (Fountain of Youth).
The earliest Greek manuscripts of the Alexander romance, as they have survived, indicate that it was composed at Alexandria in the 3rd century. The original text was lost but was the source of some eighty different versions written in twenty-four different languages. As the Alexander romance persisted in popularity over the centuries, it was assumed by various neighbouring people. Of particular significance was its incorporation into Jewish and later Christian legendary traditions. In the Jewish tradition Alexander was initially a figure of satire, representing the vain or covetous ruler who is ignorant of larger spiritual truths. Yet their belief in a just, all-powerful God forced Jewish interpreters of the Alexander tradition to come to terms with Alexander’s undeniable temporal success. Why would a just, all-powerful God show such favour to an unrighteous ruler? This theological need, plus acculturation to Hellenism, led to a more positive Jewish interpretation of the Alexander legacy. In its most neutral form this was typified by having Alexander show deference to either the Jewish people or the symbols of their faith. In having the great conqueror thus acknowledge the essential truth of the Jews’ religious, intellectual, or ethical traditions, the prestige of Alexander was harnessed to the cause of Jewish ethnocentrism. Eventually Jewish writers would almost completely co-opt Alexander, depicting him as a righteous gentile or even a believing monotheist.
The Christianized peoples of the Near East, inheritors of both the Hellenic as well as Judaic strands of the Alexander romance, further theologized Alexander until in some stories he was depicted as a saint. The Christian legends turned the ancient Greek conqueror Alexander III into Alexander “the Believing King”, implying that he was a believer in monotheism. Eventually elements of the Alexander romance were combined with Biblical legends such as Gog and Magog.
During the period of history during which the Alexander romance was written, little was known about the true historical Alexander the Great as most of the history of his conquests had been preserved in the form of folklore and legends. It was not until the Renaissance (1300–1600 AD) that the true history of Alexander III was rediscovered:
Since the death of Alexander the Great in 323 BC there has been no age in history, whether in the West or in the East, in which his name and exploits have not been familiar. And yet not only have all contemporary records been lost but even the work based on those records though written some four and a half centuries after his death, the Anabasis of Arrian, was totally unknown to the writers of the Middle Ages and became available to Western scholarship only with the Revival of Learning [the Renaissance]. The perpetuation of Alexander’s fame through so many ages and amongst so many peoples is due in the main to the innumerable recensions and transmogrifications of a work known as the Alexander Romance or Pseudo-Callisthenes.
Dating and origins of the Alexander legends
An 11th-century Syriacmanuscript. The Syriac language is a dialect of Middle Aramaic that was once spoken across much of the Fertile Crescent. Classical Syriac became a major literary language throughout the Middle East from the 4th to the 8th centuries, the classical language of Edessa, preserved in a large body of Syriac literature. Syriac became the vehicle of Eastern OrthodoxChristianity and culture, spreading throughout Asia. Before Arabic became the dominant language, Syriac was a major language among the Assyrian Christian communities of the Middle East and Central Asia. Several Syriac manuscripts of the Alexander romance exist, dating from the 7th century. The Greek–Syriac translators are generally credited with introducing the works of the ancient Greeks to pre-IslamicArabia.
The legendary Alexander material originated as early as the time of the Ptolemaic dynasty (305 BC to 30 BC) and its unknown authors are sometimes referred to as the Pseudo-Callisthenes (not to be confused with Callisthenes of Olynthus, who was Alexander’s official historian). The earliest surviving manuscript of the Alexander romance, called the α (alpha) recension, can be dated to the 3rd century AD and was written in Greek in Alexandria:
There have been many theories regarding the date and sources of this curious work [the Alexander romance]. According to the most recent authority, … it was compiled by a Greco-Egyptian writing in Alexandria about A.D. 300. The sources on which the anonymous author drew were twofold. On the one hand he made use of a `romanticized history of Alexander of a highly rhetorical type depending on the Cleitarchus tradition, and with this he amalgamated a collection of imaginary letters derived from an Epistolary Romance of Alexander written in the first century B.C. He also included two long letters from Alexander to his mother Olympias and his tutor Aristotle describing his marvellous adventures in India and at the end of the World. These are the literary expression of a living popular tradition and as such are the most remarkable and interesting part of the work.
The Greek variants of the Alexander romance continued to evolve until, in the 4th century, the Greek legend was translated into Latin by Julius Valerius Alexander Polemius (where it is called the Res gestae Alexandri Magni) and from Latin it spread to all major vernacular languages of Europe in the Middle Ages. Around the same as its translation into Latin, the Greek text was also translated into the Syriac language and from Syriac it spread to eastern cultures and languages as far afield as China and Southeast Asia. The Syriac legend was the source of an Arabic variant called the Qisas Dhul-Qarnayn (Tales of Dhul-Qarnayn) and a Persian variant called the Iskandarnamah (Book of Alexander), as well as Armenian and Ethiopic translations.[20]
The version recorded in Syriac is of particular importance because it was current in the Middle East during the time of the Quran’s writing and is regarded as being closely related to the literary and linguistic origins of the story of Dhul-Qarnayn in the Quran. The Syriac legend, as it has survived, consists of five distinct manuscripts, including a Syriac Christian religious legend concerning Alexander and a sermon about Alexander ascribed to the Syriac poet-theologian Jacob of Serugh (451–521 AD, also called Mar Jacob), which according to Reinink was composed around 629–636. The Syriac Christian legend concentrates on Alexander’s journey to the end of the World, where he constructs the Gates of Alexander to enclose the evil nations of Gog and Magog, while the sermon describes his journey to the Land of Darkness to discover the Water of Life (Fountain of Youth). These legends concerning Alexander are remarkably similar to the story of Dhul-Qarnayn found in the Quran.
One of the five Syriac manuscripts, dated to the 18th century, has a version of the Syriac legend that has been generally dated to between 629 AD and 636 AD. There is evidence in the legend of “ex eventu knowledge of the Khazar invasion of Armenia in A.D. 629,” which suggests that the legend must have been burdened with additions by a redactor sometime around 629 AD. The legend appears to have been composed as propaganda in support of Emperor Heraclius (575–641 AD) shortly after he defeated the Persians in the Byzantine-Sassanid War of 602–628. It is notable that this manuscript fails to mention the Islamic conquest of Jerusalem in 636 AD by Muhammad‘s (570–632 AD) successor, Caliph Umar (590–644 AD). This fact means that the legend might have been recorded before the “cataclysmic event”` that was the Muslim conquest of Syria and the resulting surrender of Jerusalem in November 636 AD. That the Byzantine–Arab Wars would have been referenced in the legend, had it been written after 636 AD, is supported by the fact that in 692 AD a Syriac Christian adaption of the Alexander romance called the Apocalypse of Pseudo-Methodius was indeed written as a response to the Muslim invasions and was falsely attributed to St Methodius (?–311 AD); this Apocalypse of Pseudo-Methodius equated the evil nations of Gog and Magog with the Muslim invaders and shaped the eschatological imagination of Christendom for centuries.
The manuscripts also contain evidence of lost texts. For example, there is some evidence of a lost pre-Islamic Arabic version of the translation that is thought to have been an intermediary between the Syriac Christian and the Ethiopic Christian translations. There is also evidence that the Syriac translation was not directly based on the Greek recensions but was based on a lost Pahlavi (Middle Persian) intermediary.
One scholar (Kevin van Bladel) who finds striking similarities between the Quranic verses 18:83-102 and the Syriac legend in support of Emperor Heraclius, dates the work to 629-630 AD or before Muhammad’s death, not 629-636 AD. The Syriac legend matches many details in the five parts of the verses (Alexander being the two horned one, journey to edge of the world, punishment of evil doers, Gog and Magog, etc.) and also “makes some sense of the cryptic Qur’anic story” being 21 pages (in one edition) not 20 verses. (The sun sets in a fetid poisonous ocean—not spring—surrounding the earth, Gog and Magog are Huns, etc.) Van Bladel finds it more plausible that the Syriac legend is the source of the Quranic verses than vice versa, as the Syriac legend was written before the Arab conquests when the Hijazi Muslim community was still remote from and little known to the Mesopotamian site of the legend’s creation, whereas Arabs worked as troops and scouts for during the Byzantine–Sasanian War of 602–628 and could have been exposed to the legend.
Philological evidence
Summary
Philologists, studying ancient Christian legends about Alexander the Great, have come to conclude that the Quran’s stories about Dhul-Qarnayn closely parallel certain legends about Alexander the Great found in ancient Hellenistic and Christian writings. There is some numismatic evidence, in the form of ancient coins, to identify the Arabic epithet “Dhul-Qarnayn” with Alexander the Great. Finally, ancient Christian Syriac and Ethiopic manuscripts of the Alexander romance from the Middle East have been found which closely resemble the story in the Quran. This leads to the theologically controversial conclusion that Quran refers to Alexander in the mention of Dhul-Qarnayn.
The two-horned one
- Silver tetradrachmon (ancient Greek coin) issued in the name of Alexander the Great, depicting Alexander with the horns of Ammon-Ra (242/241 BC, posthumous issue). Displayed at the British Museum.
The literal translation of the Arabic phrase “Dhul-Qarnayn,” as written in the Quran, is “the Two-Horned man.” Alexander the Great was portrayed in his own time with horns following the iconography of the Egyptian god Ammon-Ra, his supposed divine father.[30] Rams were a symbol of virility due to their rutting behaviour; the horns of Ammon may have also represented the East and West of the Earth, and one of the titles of Ammon was “the two-horned.” Alexander was depicted with the horns of Ammon as a result of his conquest of ancient Egypt in 332 BC, where the priesthood received him as the son of the god Ammon, who was identified by the ancient Greeks with Zeus, the King of the Gods. The combined deity Zeus-Ammon was a distinct figure in ancient Greek mythology. According to five historians of antiquity (Arrian, Curtius, Diodorus, Justin, and Plutarch), Alexander visited the Oracle of Ammon at Siwa in the Libyan desert and rumours spread that the Oracle had revealed Alexander’s father to be the deity Ammon, rather than Philip. Alexander styled himself as the son of Zeus-Ammon and even demanded to be worshiped as a god:
He seems to have become convinced of the reality of his own divinity and to have required its acceptance by others … The cities perforce complied, but often ironically: the Spartan decree read, ‘Since Alexander wishes to be a god, let him be a god.’
Ancient Greek coins, such as the coins minted by Alexander’s successor Lysimachus (360–281 BC), depict the ruler with the distinctive horns of Ammon on his head. Archaeologists have found a large number of different types of ancients coins depicting Alexander the Great with two horns. The 4th century BC silver tetradrachmon (“four drachma“) coin, depicting a deified Alexander with two horns, replaced the 5th century BC Athenian silver tetradrachmon (which depicted the goddess Athena) as the most widely used coin in the Greek world. After Alexander’s conquests, the drachma was used in many of the Hellenistic kingdoms in the Middle East, including the Ptolemaic kingdom in Alexandria. The Arabic unit of currency known as the dirham, known from pre-Islamic times up to the present day, inherited its name from the drachma. In the late 2nd century BC, silver coins depicting Alexander with ram horns were used as a principal coinage in Arabia and were issued by an Arab ruler by the name of Abi’el who ruled in the south-eastern region of the Arabian Peninsula.
In 1971, Ukrainian archeologist B.M. Mozolevskii discovered an ancient Scythian kurgan (burial mound) containing many treasures. The burial site was constructed in the 4th century BC near the city of Pokrov and is given the name Tovsta Mohyla (another name is Babyna Mogila). Amongst the artifacts excavated at this site were four silver gilded phalera (ancient Roman military medals). Two of the four medals are identical and depict the head of a bearded man with two horns, while the other two medals are also identical and depict the head of a clean-shaven man with two horns. According to a recent theory, the bearded figure with horns is actually Zeus-Ammon and the clean-shaved figure is none other than Alexander the Great.
Alexander has also been identified, since ancient times, with the horned figure in the Old Testament in the prophecy of Daniel 8 who overthrows the kings of Media and Persia. In the prophecy, Daniel has a vision of a ram with two long horns and verse 20 explains that “The ram which thou sawest having two horns is the kings of Media and Persia.”:
Josephus [37–100 AD], in his Antiquities of the Jews xi, 8, 5 tells of a visit that Alexander is purported to have made to Jerusalem, where he met the high priest Jaddua and the assembled Jews, and was shown the book of Daniel in which it was prophesied that some one of the Greeks would overthrow the empire of Persia. Alexander believed himself to be the one indicated, and was pleased. The pertinent passage in Daniel would seem to be VIII. 3–8 which tells of the overthrow of the two-horned ram by the one-horned goat, the one horn of the goat being broken in the encounter …The interpretation of this is given further … “The ram which thou sawest that had the two horns, they are the kings of Media and Persia. And the rough he-goat is the king of Greece.” This identification is accepted by the church fathers …
The Christian Syriac version of the Alexander romance, in the sermon by Jacob of Serugh, describes Alexander as having been given horns of iron by God. The legend describes Alexander (as a Christian king) bowing himself in prayer, saying:
O God … I know in my mind that thou hast exalted me above all kings, and thou hast made me horns upon my head, wherewith I might thrust down the kingdoms of the world…I will magnify thy name, O Lord, forever … And if the Messiah, who is the Son of God [Jesus], comes in my days, I and my troops will worship Him…
While the Syriac Legend references the horns of Alexander, it consistently refers to the hero by his Greek name, not using a variant epithet. The use of the Islamic epithet “Dhu al-Qarnayn”, the “two-horned”, first occurred in the Quran.
In Christian Alexander legends written in Ethiopic (an ancient South Semitic language) between the 14th and the 16th century, Alexander the Great is always explicitly referred to using the epithet the “Two Horned.” A passage from the Ethiopic Christian legend describes the Angel of the Lord calling Alexander by this name:
Then God, may He be blessed and exalted! put it into the heart of the Angel to call Alexander ‘Two-horned,’ … And Alexander said unto him, ‘ Thou didst call me by the name Two-horned, but my name is Alexander … and I thought that thou hadst cursed me by calling me by this name.’ The angel spake unto him, saying, ‘O man, I did not curse thee by the name by which thou and the works that thou doest are known. Thou hast come unto me, and I praise thee because, from the east to the west, the whole earth hath been given unto thee …’
References to Alexander’s supposed horns are found in literature ranging many different languages, regions and centuries:
The horns of Alexander … have had a varied symbolism. They represent him as a god, as a son of a god, as a prophet and propagandist of the Most High, as something approaching the role of a messiah, and also as the champion of Allah. They represent him as a world conqueror, who subjugated the two horns or ends of the world, the lands of the rising and of the setting sun …
For these reasons, among others, the Quran’s Arabic epithet “Dhul-Qarnayn,” literally meaning “the two-horned one,” is interpreted as a reference to Alexander the Great.
Alexander’s Wall
A Persian painting from the 16th century illustrating the building of the wall with the help of the jinn
Early accounts of Alexander’s Wall
The building of gates in the Caucasus Mountains by Alexander to repel the barbarian peoples identified with Gog and Magog has ancient provenance and the wall is known as the Gates of Alexander or the Caspian Gates. The name Caspian Gates originally applied to the narrow region at the southeast corner of the Caspian Sea, through which Alexander actually marched in the pursuit of Bessus in 329 BC, although he did not stop to fortify it. It was transferred to the passes through the Caucasus, on the other side of the Caspian, by the more fanciful historians of Alexander. The Jewish historian Flavius Josephus (37–100 AD) mentions that:
…a nation of the Alans, whom we have previously mentioned elsewhere as being Scythians … travelled through a passage which King Alexander [the Great] shut up with iron gates.
Josephus also records that the people of Magog, the Magogites, were synonymous with the Scythians.[41] According to Andrew Runni Anderson, this merely indicates that the main elements of the story were already in place six centuries before the Quran’s revelation, not that the story itself was known in the cohesive form apparent in the Quranic account. Similarly, St. Jerome (347–420 AD), in his Letter 77, mentions that,
The hordes of the Huns had poured forth all the way from Maeotis (they had their haunts between the icy Tanais and the rude Massagetae, where the gates of Alexander keep back the wild peoples behind the Caucasus).
In his Commentary on Ezekiel (38:2), Jerome identifies the nations located beyond the Caucasus mountains and near Lake Maeotis as Gog and Magog. Thus the Gates of Alexander legend was combined with the legend of Gog and Magog from the Book of Revelation. It has been suggested that the incorporation of the Gog and Magog legend into the Alexander romance was prompted by the invasion of the Huns across the Caucasus mountains in 395 AD into Armenia and Syria.
Alexander’s Wall in Christian legends
Main article: Gates of Alexander
Christian legends speak of the Caspian Gates (Gates of Alexander), also known as Alexander’s wall, built by Alexander the Great in the Caucasus mountains. Several variations of the legend can be found. In the story, Alexander the Great built a gate of iron between two mountains, at the end of the Earth, to prevent the armies of Gog and Magog from ravaging the plains. The Christian legend was written in Syria shortly before the Quran’s writing and closely parallels the story of Dhul-Qarnayn. The legend describes an apocryphal letter from Alexander to his mother, wherein he writes:
I petitioned the exalted Deity, and he heard my prayer. And the exalted Deity commanded the two mountains and they moved and approached each other to a distance of twelve ells, and there I made … copper gates 12 ells broad, and 60 ells high, and smeared them over within and without with copper … so that neither fire nor iron, nor any other means should be able to loosen the copper; … Within these gates, I made another construction of stones … And having done this I finished the construction by putting mixed tin and lead over the stones, and smearing …. over the whole, so that no one might be able to do anything against the gates. I called them the Caspian Gates. Twenty and two Kings did I shut up therein.
These pseudepigraphic letters from Alexander to his mother Olympias and his tutor Aristotle, describing his marvellous adventures at the end of the World, date back to the original Greek recension α written in the 4th century in Alexandria. The letters are “the literary expression of a living popular tradition” that had been evolving for at least three centuries before the Quran was written.
Medieval accounts of Alexander’s Wall
The wall of the citadel in Derbent, Russia. Built by the Sasanian kings, it was often identified with the “Gates of Alexander“. The CaliphUmar, as well as later Caliphs, sent expeditions to Derbent to seek out this wall.
Several historical figures, both Muslim and Christian, searched for Alexander’s Gate and several different identifications were made with actual walls. During the Middle Ages, the Gates of Alexander story was included in travel literature such as the Travels of Marco Polo (1254–1324 AD) and the Travels of Sir John Mandeville. The Alexander romance identified the Gates of Alexander, variously, with the Pass of Dariel, the Pass of Derbent, the Great Wall of Gorgan and even the Great Wall of China. In the legend’s original form, Alexander’s Gates are located at the Pass of Dariel. In later versions of the Christian legends, dated to around the time of Emperor Heraclius (575–641 AD), the Gates are instead located in Derbent, a city situated on a narrow strip of land between the Caspian Sea and the Caucasus mountains, where an ancient Sassanid fortification was mistakenly identified with the wall built by Alexander. In the Travels of Marco Polo, the wall in Derbent is identified with the Gates of Alexander. The Gates of Alexander are most commonly identified with the Caspian Gates of Derbent whose thirty north-looking towers used to stretch for forty kilometres between the Caspian Sea and the Caucasus Mountains, effectively blocking the passage across the Caucasus. Later historians would regard these legends as false:
The gate itself had wandered from the Caspian Gates to the pass of Dariel, from the pass of Dariel to the pass of Derbend [Derbent], as well as to the far north; nay, it had travelled even as far as remote eastern or north-eastern Asia, gathering in strength and increasing in size as it went, and actually carrying the mountains of Caspia with it. Then, as the full light of modern day come on, the Alexander Romance ceased to be regarded as history, and with it Alexander’s Gate passed into the realm of fairyland
In the Muslim world, several expeditions were undertaken to try to find and study Alexanders’s wall, specifically the Caspian Gates of Derbent. An early expedition to Derbent was ordered by the Caliph Umar (586–644 AD) himself, during the Arab conquest of Armenia where they heard about Alexander’s Wall in Derbent from the conquered Christian Armenians. Umar’s expedition was recorded by the renowned exegetes of the Quran, Al-Tabarani (873–970 AD) and Ibn Kathir (1301–1373 AD), and by the Muslim geographer Yaqut al-Hamawi (1179–1229 AD):
… Umar sent … in 22 A.H. [643 AD] … an expedition to Derbent [Russia] … `Abdur Rahman bin Rabi`ah [was appointed] as the chief of his vanguard. When ‘Abdur Rehman entered Armenia, the ruler Shehrbaz surrendered without fighting. Then when `Abdur Rehman wanted to advance towards Derbent, Shehrbaz [ruler of Armenia] informed him that he had already gathered full information about the wall built by Dhul-Qarnain, through a man, who could supply all the necessary details …
Two hundred years later, the Abbasid Caliph Al-Wathiq (?–847 AD) dispatched an expedition to study the wall of Dhul-Qarnain in Derbent, Russia. The expedition was led by Sallam-ul-Tarjuman, whose observations were recorded by Yaqut al-Hamawi and by Ibn Kathir:
…this expedition reached … the Caspian territory. From there they arrived at Derbent and saw the wall [of Dhul-Qarnayn].
The Muslim geographer Yaqut al-Hamawi further confirmed the same view in a number of places in his book on geography; for instance under the heading “Khazar” (Caspian) he writes:
This territory adjoins the Wall of Dhul-Qarnain just behind Bab-ul-Abwab, which is also called Derbent.
The Caliph Harun al-Rashid (763 – 809 AD) even spent some time living in Derbent. Not all Muslim travellers and scholars, however, associated Dhul-Qarnayn’s wall with the Caspian Gates of Derbent. For example, the Muslim explorer Ibn Battuta (1304–1369 AD) travelled to China on order of the Sultan of Delhi, Muhammad bin Tughluq and he comments in his travel log that “Between it [the city of Zaitun in Fujian] and the rampart of Yajuj and Majuj [Gog and Magog] is sixty days’ travel.”[51] The translator of the travel log notes that Ibn Battuta confused the Great Wall of China with that supposedly built by Dhul-Qarnayn.
Gog and Magog
In the Quran, it is none other than the Gog and Magog people whom Dhul-Qarnayn has enclosed behind a wall, preventing them from invading the Earth. In Islamic eschatology, before the Day of Judgement Gog and Magog will destroy this gate, allowing them to ravage the Earth, as it is described in the Quran:Until, when Gog and Magog are let loose [from their barrier], and they swiftly swarm from every mound. And the true promise [Day of Resurrection] shall draw near [of fulfilment]. Then [when mankind is resurrected from their graves], you shall see the eyes of the disbelievers fixedly stare in horror. [They will say,] ‘Woe to us! We were indeed heedless of this; nay, but we were wrongdoers.’ (Quran 21:96–97. Note that the phrases in square brackets are not in the Arabic original.)
Gog and Magog in Christian legends
Example of a T-O map appearing in a German encyclopedia published by Joseph Meyer (1796-1856 AD). The T-O map was the first printed map in Europe. The map shows a disc shaped Earth surrounded by Oceanus, with the location Gog and Magog to the north, and Paropamisadae mountains (Hindu Kush) to the east in Asia. In the Christian legends, Alexander built the wall against Gog and Magog in the north, near the Caspian sea, and then went to the ends of the earth at the Paropamisadae, where it was supposed that the sun rises.
In the Syriac Christian legends, Alexander the Great encloses the Gog and Magog horde behind a mighty gate between two mountains, preventing Gog and Magog from invading the Earth. In addition, it is written in the Christian legend that in the end times God will cause the Gate of Gog and Magog to be destroyed, allowing the Gog and Magog horde to ravage the Earth;
The Lord spake by the hand of the angel, [saying] …The gate of the north shall be opened on the day of the end of the world, and on that day shall evil go forth on the wicked … The earth shall quake and this door [gate] which thou [Alexander] hast made be opened … and anger with fierce wrath shall rise up on mankind and the earth … shall be laid waste … And the nations that is within this gate shall be roused up, and also the host of Agog and the peoples of Magog [Gog and Magog] shall be gathered together. These peoples, the fiercest of all creatures.
The Christian Syriac legend describes a flat Earth orbited by the sun and surrounded by the Paropamisadae (Hindu Kush) mountains. The Paropamisadae mountains are in turn surrounded by a narrow tract of land which is followed by a treacherous Ocean sea called Okeyanos. It is within this tract of land between the Paropamisadae mountains and Okeyanos that Alexander encloses Gog and Magog, so that they could not cross the mountains and invade the Earth. The legend describes “the old wise men” explaining this geography and cosmology of the Earth to Alexander, and then Alexander setting out to enclose Gog and Magog behind a mighty gate between a narrow passage at the end of the flat Earth:
The old men say, “Look, my lord the king, and see a wonder, this mountain which God has set as a great boundary.” King Alexander the son of Philip said, “How far is the extent of this mountain?” The old men say, “Beyond India it extends in its appearance.” The king said, “How far does this side come?” The old men say, “Unto all the end of the earth.” And wonder seized the great king at the council of the old men … And he had it in his mind to make there a great gate. His mind was full of spiritual thoughts, while taking advice from the old men, the dwellers in the land. He looked at the mountain which encircled the whole world … The king said, “Where have the hosts [of Gog and Magog] come forth to plunder the land and all the world from of old?” They show him a place in the middle of the mountains, a narrow pass which had been constructed by God …
Flat Earth beliefs in the Early Christian Church varied and the Fathers of the Church shared different approaches. Those of them who were more close to Aristotle and Plato‘s visions, like Origen, shared peacefully the belief in a spherical Earth. A second tradition, including St Basil and St Augustine, accepted the idea of the round Earth and the radial gravity, but in a critical way. In particular they pointed out a number of doubts about the antipodes and the physical reasons of the radial gravity. However, a flat Earth approach was more or less shared by all the Fathers coming from the Syriac area, who were more inclined to follow the letter of the Old Testament. Diodore of Tarsus (?–390 AD), Cosmas Indicopleustes (6th century), and Chrysostom (347–407 AD) belonged to this flat Earth tradition.
Medieval accounts of Gog and Magog
In the Christian Alexander romance literature, Gog and Magog were sometimes associated with the Khazars, a Turkic people who lived near the Caspian Sea. In his 9th century work Expositio in Matthaeum Evangelistam, the Benedictine monk Christian of Stavelot refers to the Khazars as Hunnic descendants of Gog and Magog, and says they are “circumcised and observing all [the laws of] Judaism” the Khazars were a Central Asian people with a long association with Judaism. A Georgian tradition, echoed in a chronicle, also identifies the Khazars with Gog and Magog, stating they are “wild men with hideous faces and the manners of wild beasts, eaters of blood.”
Early Muslim scholars writing about Dhul-Qarnayn also associated Gog and Magog with the Khazars. Ibn Kathir (1301–1373 CE), the famous commentator of the Quran, identified Gog and Magog with the Khazars who lived between the Black and Caspian Sea in his work Al-Bidayah wa al-Nihayah (The Beginning and the End).] The Muslim explorer Ahmad ibn Fadlan, in his travelogue regarding his diplomatic mission in 921 AD to Volga Bulgars (a vassal of the Khazarian Empire), noted the beliefs about Gog and Magog being the ancestors of the Khazars.
Thus Muslim scholars associated the Khazars with Dhul-Qarnayn just as the Christian legends associated the Khazars with Alexander the Great.
The rising place of the Sun
This section relies too much on references to primary sources. Please improve this section by adding secondary or tertiary sources. (April 2013) (Learn how and when to remove this template message) |
A peculiar aspect of the story of Dhul-Qarnayn, in the Quran, is that it describes Dhul-Qarnayn travelling to “the rising place of the Sun” and the “setting place of the Sun,” where he saw the Sun sets into a murky (or boiling) spring of water (or mud). Dhul-Qarnayn also finds a people living by the “rising place of the Sun,” and finds that these people somehow have “no shelter.”
In his commentary of the Quran, Ibn Kathir (1301–1373 CE) explains that verse 18:89 is referring to the furthest point that could be travelled west:
(Until, when he reached the setting place of the sun,) means, he followed a route until he reached the furthest point that could be reached in the direction of the sun’s setting, which is the west of the earth. As for the idea of his reaching the place in the sky where the sun sets, this is something impossible, and the tales told by storytellers that he traveled so far to the west that the sun set behind him are not true at all. Most of these stories come from the myths of the People of the Book [Jews and Christians] and the fabrications and lies of their heretics.
In this commentary Ibn Kathir differentiates between the end of the Earth and the supposed “place in the sky” where the sun sets (the “resting place” of the sun. Ibn Kathir contends that Dhul-Qarnayn did reach the farthest place that could be travelled west but not the “resting place” of the sun and he goes on to mention that the People of the Book (Jews and Christians) tell myths about Dhul-Qarnayn travelling so far beyond the end of the Earth that the sun was “behind him.” This shows that Ibn Kathir was aware of the Christian legends and it suggests that Ibn Kathir considered Christian myths about Alexander to be referring to the same figure as the Dhul-Qarnayn mentioned in the Qu’an.
A similar theme is elaborated upon in several places in the Islamic hadith literature, in Sahih al-Bukhari and Sahih Muslim:
It is narrated … that the Messenger of Allah one day said: Do you know where the sun goes? They replied: Allah and His Apostle know best. He (the Holy Prophet) observed: Verily it (the sun) glides till it reaches its resting place under the Throne [of Allah]. Then it falls prostrate and remains there until it is asked: Rise up and go to the place whence you came, and it goes back and continues emerging out from its rising place…
The setting place of the sun is also commented on by Al-Tabari (838-923 AD) and Al-Qurtubi (1214–1273 AD) and, like Ibn Kathir, they showed some reservations towards the literal idea of the sun setting in a muddy spring but held to the basic theme of Dhul-Qarnayn reaching the ends of the Earth.
That the Earth must be spherical was known since at least the time of Pythagoras (570–495 BC), but this knowledge did not reach ancient folklore such as the Alexander romance where Alexander travels to the ends of a flat Earth. It is notable that, unlike the Babylonians, Greeks, and Indians, the pre-Islamic Arabs had no scientific astronomy. Their knowledge of astronomy was limited to measuring time based on empirical observations of the “rising and setting” of the sun, moon, and particular stars. This area of astronomical study was known as anwa and continued to be developed after Islamization by the Arabs. Astronomy in medieval Islam began in the 8th century and the first major Muslim work of astronomy was Zij al-Sindh written in 830 by al-Khwarizmi. The work is significant as it introduced the Ptolemaic system into Islamic sciences (the Ptolemaic system was ultimately replaced by the Copernican system during the Scientific Revolution in Europe).
The rising place of the Sun in the Alexander legends
- Rendition of Homer‘s view of the world (prior to 900 BC). The Homeric conception of the world involved a flat, circular Earth, surrounded by mountains and by Oceanus, the world-ocean of classical antiquity, considered to be an enormous river encircling the world. The Sun emerges from underneath the Earth, travelling along the fixed dome of the sky, and is shown rising from Oceanus.
The place of his [the Sun’s] rising is over the sea, and the people who dwell there, when he is about to rise, flee away and hide themselves in the sea, that they be not burnt by his rays; and he passes through the midst of heaven to the place where he enters the window of heaven; and wherever he passes there are terrible mountains, and those who dwell there have caves hollowed out in the rocks, and as soon as they see the Sun passing [over them], men and birds flee away from before him and hide in the caves … And when the Sun enters the window of heaven, he [it] straight away bows down and makes obeisance before God his Creator; and he travels and descends the whole night through the heavens, until at length he finds himself where he [the Sun] rises … So the whole camp mounted, and Alexander and his troops went up between the fetid sea and the bright sea to the place where the Sun enters the window of heaven; for the Sun is the servant of the Lord, and neither by night nor by day does he cease from his travelling.
The Christian legend is much more detailed than the Quran’s version and elaborates at length about the cosmology of the Earth that is implied by the story:
He [Alexander] said to them [the nobles]: “This thought has arisen in my mind, and I am wondering what is the extent of the earth, and how high the heavens are … and upon what the heavens are fixed … Now this I desire to go and see, upon what the heavens rest, and what surrounds all creation.” The nobles answered and said to the king, … “As to the thing, my lord, which thy majesty desires to go and see, namely, upon what the heaveans rest, and what surrounds the earth, the terrible seas which surround the world will not give thee a passage; because there are eleven bright seas, on which the ships of men sail, and beyond these there is about ten miles of dry land, and beyond these ten miles there is the foetid sea, Okeyanos (the Ocean), which surrounds all creation. Men are not able to come near to this foetid sea … Its waters are like poison and if men swim therein, they die at once.”
This ancient motif of a legendary figure travelling to the end of Earth is also found in the Epic of Gilgamesh, which can be dated to c. 2000 BC, making it one of the earliest known works of literary writing. In the epic poem, in tablet nine, Gilgamesh sets out on a quest for the Water of Life to seek immortality. Gilgamesh travels far to the east, to the mountain passes at the ends of the earth where he grapples and slays monstrous mountain lions, bears and others. Eventually he comes to the twin peaks of Mount Mashu at the end of the earth, from where the sun rises from the other world, the gate of which is guarded by two terrible scorpion-beings. They allow him to proceed through the gate after Gilgamesh convinces them to let him pass, stating his divinity and desperation, and he travels through the dark tunnel where the sun travels every night. Just before the sun is about to catch up with him, and with the North Wind and ice lashing him, he reaches the end. The world at the end of the tunnel is a bright wonderland full of trees with leaves of jewels. The 17th chapter of the apocryphal Book of Enoch describes a journey to the far west where the fire of the west receives every setting of the sun and a river of fire empties into the great western sea. Chapters 72–80 describe the risings and settings of the sun through 12 portals of heaven in the east and west.[66] The myth of a flat Earth surrounded by an Ocean into which the sun sets is also found in the Iliad, the famous epic poem written by Homer and dated to c. 900 BC. The story of creation in the Hebrew Bible, in Genesis 1:10, (dated c. 900–550 BC) is also considered by scholars to be describing a flat Earth surrounded by a sea.
The ancient Greek historian Herodotus (484–425 BC) also gave an account of the eastern “end of the Earth,” in his descriptions of India. He reported that in India the sun’s heat is extremely intense in the morning, instead of noon being the hottest time of day. It has been argued that he based this on his belief that since India is located at the extreme east of a flat Earth, it would only be logical if the morning were unbearably hot due to the sun’s proximity.
Alexander’s travels
Map of Alexander’s travels. Alexander never marched far west of his native Macedon and his advances eastward ended at the fringes of India.
The Quran and the Alexander romance both have it that Dhul-Qarnayn (or Alexander) travelled a great deal. In the Quran’s story of Dhul-Qarnayn, “God gave him unto every thing a road” (or more literally, “We gave him the means of everything” 18:84) He travels as far as the ends of the Earth, to the place on the Earth where the Sun sets (the west) and the place on the Earth where the Sun rises (the east). The Quran portrays him travelling to the “setting of the sun.” Muslim interpretations of these verses are varied, but classical Muslim scholars seemed to have been of the opinion that Dhul-Qarnayn’s journey was real, not allegorical, and that Dhul-Qarnayn’s wall is also a real, physical wall somewhere on Earth.
In the Christian legends, Alexander travels to the places of the setting and rising of the Sun and this is meant to say that he travelled to the ends of the flat Earth and thus he had traversed the entire world. This legendary account served to convey the theme of Alexander’s exploits as a great conqueror. Alexander was indeed a great conqueror, having ruled the largest empire in ancient history by the time he was 25 years old. However, the true historical extent of Alexander’s travels are known to be greatly exaggerated in legends. For example, legend has it that upon reaching India,
… said Alexander ‘Truly, then, all the inhabited world is mine. West, north, east, south, there is nothing more for me to conquer.’ Then he sat down and wept because there were not other worlds for him to conquer.
In reality, while Alexander did travel a great deal, he did not travel further west than ancient Libya and did not travel further east than the fringes of India. According to historians, Alexander invaded India following his desire to reach the “ends of the world and the Great Outer Sea.” However, when he reached the Hyphasis River in the Punjab in 326 BC, his army nearly mutinied and refused to march further east, exhausted by years of campaigning. Alexander’s desire to reach “the ends of the Earth” was instilled by his tutor Aristotle:
Alexander derived his concept of `Asia’ from the teaching of Aristotle, for whom `the inhabited earth’ was surrounded by `the Great sea’ Ocean, and was divided into three areas – `Europe, Libya and Asia.’ Thus the earth was not round but flat, and `Asia’ was limited on the west by the Tanais (Don), the inland sea and the Nile, and on the east by `India’ and `the Great Sea’ … he was mistaken in supposing that from the ridge of the Paropamisadae (Hindu Kush) one would see `the outer sea’ and that `India’ was a small peninsula running east into that sea.
This view of the world taught by Aristotle and followed by Alexander is apparent in Aristotle’s Meteorologica, a treatise on earth sciences where he discusses the “length” and “width” of “the inhabited earth.” However, Aristotle knew that the Earth is spherical and even provided observational proof of this fact. Aristotle’s cosmological view was that the Earth is round but he prescribed to the notion of an “inhabited Earth,” surrounded by the Ocean, and an “uninhabited Earth” (though exactly how much of this was understood by his student Alexander the Great is not known).
Islamic depictions of Alexander the Great
Arabic traditions
Manuscript of the 9th-century Arabic work Secretum Secretorum (“Secret of Secrets”), an encyclopedic treatise on a wide range of topics including physiognomy, astrology, alchemy, magic, and medicine. This work includes a series of supposed letters from Aristotle, addressed to Alexander. The Arabic manuscript was translated into Latin in the 12th century and was influential in Europe during the High Middle Ages
Alexander the Great features prominently in early Arabic literature. There are many surviving versions of the Alexander romance in Arabic that were written after the conquest of Islam. It is also thought that pre-Islamic Arabic versions of the Alexander romance may have existed.[71]
The earliest surviving Arabic narrative of the Alexander romance was composed by Umara ibn Zayd (767–815 AD). In the tale, Alexander travels a great deal, builds the Wall against Gog and Magog, searches for the Water of Life (Fountain of Youth), and encounters angels who give him a “wonder-stone” that both weighs more than any other stone but is also as light as dust. This wonder-stone is meant to admonish Alexander for his ambitions and indicate that his lust for conquest and eternal life will not end until his death. The story of the wonder-stone is not found in the Syriac Christian legend, but is found in Jewish Talmudic traditions about Alexander as well as in Persian traditions.
A South Arabian Alexander legend was written by the Yemenite traditionist Wahb ibn Munabbih (?–732 AD) and this legend was later incorporated in a book by Ibn Hisham (?–833 AD) regarding the history of the Himyarite Kingdom in ancient Yemen. In the Yemenite variation, Dhul-Qarnayn is identified with an ancient king of Yemen named Tubba’, rather than Alexander the Great, but the Arabic story still describes the story of Alexander’s Wall against Gog and Magog and his quest for the Water of Life. The story also mentions that Dhul-Qarnayn (Tubba’) visited a castle with glass walls and visited the Brahmins of India. The South Arabian legend was composed within the context of the division between the South Arabs and North Arabs that began with the Battle of Marj Rahit in 684 AD and consolidated over two centuries.
The Alexander romance also had an important influence on Arabic wisdom literature. In Secretum Secretorum (“Secret of Secrets”, in Arabic Kitab sirr al-asrar), an encyclopedic Arabic treatise on a wide range of topics such as statecraft, ethics, physiognomy, alchemy, astrology, magic and medicine, Alexander appears as a speaker and subject of wise sayings and as a correspondent with figures such as Aristotle. The origins of the treatise are uncertain. No Greek original exists, though there are claims in the Arabic treatise that it was translated from the Greek into Syriac and from Syriac into Arabic by a well-known 9th century translator, Yahya ibn al-Bitriq (?–815 AD). It appears, however, that the treatise was actually composed originally in Arabic.
In another example of Arabic wisdom literature relating to Alexander, Ibn al-Nadim (?–997 AD) refers to a work on divination titled The Drawing of Lots by Dhul-Qarnain and to a second work on divination by arrows titled The gift of Alexander, but only the titles of these works have survived.
Notably, the Abbasid Caliph Al-Mu’tasim (794–842 AD) had ordered the translation of the Thesaurus Alexandri, a work on elixirs and amulets, from Greek and Latin into Arabic. The Greek work Thesaurus Alexandri was attributed to Hermes (the great messenger of the gods in Greek mythology) and similarly contained supposed letters from Aristotle addressed to Alexander.
A more direct Arabic translation of the Alexander romance, called Sirat Al-Iskandar, was discovered in Constantinople, at the Hagia Sophia, and is dated to the 13th century. This version includes the letter from Alexander to his mother about his travels in India and at the end of the World. It also includes features which occur exclusively in the Syriac version. The Arabic legend also retains certain pagan elements of the story, which are sometimes modified to suit the Islamic message:
It is quite remarkable that some characteristics belonging to a pre-Islamic ‘pagan’ entourage, have survived in the text … For example, Alexander orders an offering of sacrificial animals at the temple of Hercules. In the Arabic letter the name of the deity has been replaced by Allah … Another passage in the account of the palace of Shoshan or Sus, gives a description of the large silver jars, which were alleged to have capacity of three hundred and sixty measures of wine. Alexander puts this assertion to the test, having one of the jars filled with wine and poured out for his soldiers during a banquet. This exact specification has been maintained, heedless of the Islamic ban on the use of wine … These retouched borrowings are highly significant in this text, because the Arabic Alexander figure is portrayed as a propagator of Islamic monotheism.
Another piece of Arabic Alexander literature is the Laments (or Sayings) of the Philosophers. These are a collection of remarks supposedly made by some philosophers gathered at the tomb of Alexander after his death. This legend was originally written in the 6th century in Syriac and was later translated into Arabic and expanded upon. The Laments of the Philosophers eventually gained enormous popularity in Europe:
[The ‘Sayings of the Philosophers’ are] remarks of the philosophers gathered at the tomb of Alexander, who utter a series of apophthegms on the theme of the brevity of life and the transience of human achievement … a work entitled ‘Sayings of the Philosophers’ was first composed in Syriac in the sixth century; a longer Arabic version was composed by Hunayan Ibn Ishaq (809-973) the distinguished scholar-translator, and a still longer one by al-Mubashshir ibn Fatiq (who also wrote a book about Alexander) around 1053. Hunayan’s version was translated into Spanish … in the late thirteenth century.
The Arabic Alexander romance also had an influence on a wider range of Arabic literature. It has been noted that some features of the Arabic Alexander legends found their way into The Seven Voyages of Sinbad the Sailor, a medieval story-cycle of Arabic origin. Sinbad, the hero of the epic, is a fictional sailor from Basrah, living during the Abbasid Caliphate. During his voyages throughout the seas east of Africa and south of Asia, he has fantastic adventures going to magical places, meeting monsters, and encountering supernatural phenomena. As a separate example of this influence on Arabic literature, the legend of Alexander’s search for the Water of Life is found in One Thousand and One Nights, a collection of Middle Eastern and South Asian stories and folktales compiled in Arabic during the Islamic Golden Age.
Andalusian traditions
Manuscript of a 14th-century poem (Poema de Yuçuf) written in Aljamiado (Spanish and Mozarabic language transliterated in Arabic alphabet).
After the Umayyad Muslim conquest of Al-Andalus (Spain) in 711 AD, Muslim literature flourished under the Caliphate of Córdoba (929 to 1031 AD). An Arabic derivative of the Alexander romance was produced, called Qisas Dhul-Qarnayn (Tales of Dhul-Qarnayn). The material was later incorporated into Qisas Al-Anbiya (Tales of the Prophets):
By the turn of the first millennium C.E., the romance of Alexander in Arabic had a core centered on the Greek legendary material … Interwoven later into this narrative in the Tales of the Prophets literature were episodes of an apparent Arab-Islamic elaboration: the construction of a great barrier to keep the people of Gog and Magog from harassing the people of the civilized world until Judgement Day, the voyage to the end of the Earth to witness the sun set in a pool of boiling mud, and Dhu al-Qarnayn’s expedition into the Land of Darkness in search of the Fountain of Life accompanied by his companion Khidir (“the Green-One”).
By 1236 AD, the Reconquista was essentially completed and Europeans had retaken the Iberian peninsula from the Muslims, but the Emirate of Granada, a small Muslim vassal of the Christian Kingdom of Castile, remained in Spain until 1492 AD. During the Reconquista, Muslims were forced to either convert to Catholicism or leave the peninsula. The descendants of Muslims who converted to Christianity were called the Moriscos (meaning “Moor-like”) and were suspecting of secretly practicing Islam. The Moriscos used a language called Aljamiado, which was a dialect of the Spanish language (Mozarabic) but was written using the Arabic alphabet. Aljamiado played a very important role in preserving Islam and the Arabic language in the life of the Moriscos; prayers and the sayings of Muhammad were translated into Aljamiado transcriptions of the Spanish language, while keeping all Quranic verses in the original Arabic. During this period, a version of the Alexander legend was written in the Aljamaido language, building on the Arabic Qisas Dhul-Qarnayn legends as well as Romance language versions of the Alexander romance.
New Persian traditions
15th century Persianminiature painting from Herat depicting Iskander, the Persian name for Alexander the Great
With the Muslim conquest of Persia in 644 AD, the Alexander romance found its way into Persian literature—an ironic outcome considering pre-Islamic Persia’s hostility towards the national enemy who conquered the Achaemenid Empire and was directly responsible for centuries of Persian domination by Hellenistic foreign rulers. However, he is not depicted as a warrior and conqueror, but as a seeker of truth who eventually finds the Ab-i Hayat (Water of Life). Islamic Persian accounts of the Alexander legend, known as the Iskandarnamah, combined the Pseudo-Callisthenes material about Alexander, some of which is found in the Quran, with indigenous Sassanid Middle Persian ideas about Alexander. For example, Pseudo-Callisthenes is the source of many incidents in the Shahnama written by Ferdowsi (935–1020 AD) in New Persian. Persian sources on the Alexander legend devised a mythical genealogy for him whereby his mother was a concubine of Darius II, making him the half-brother of the last Achaemenid shah, Darius. By the 12th century such important writers as Nizami Ganjavi (from Ganja, Azerbaijan) were making him the subject of their epic poems. The Muslim traditions also elaborated the legend that Alexander the Great had been the companion of Aristotle and the direct student of Plato.
There is also evidence that the Syriac translation of the Alexander romance, dating to the 6th century, was not directly based on the Greek recensions but was based on a lost Pahlavi (pre-Islamic Persian) manuscript.
Central Asian traditions
Certain Muslim people of Central Asia, specifically Bulgar, Tatar and Bashkir peoples of the Volga–Ural region (within what is today Tatarstan in the Russian Federation), carried on a rich tradition of the Alexander legend well into the 19th century. The region was conquered by the Abbasid Caliphate in the early 10th century. In these legends, Alexander is referred to as Iskandar Dhul-Qarnayn (Alexander the Two Horned), and is “depicted as founder of local cities and an ancestor of local figures.” The local folklore about Iskandar Dhul-Qarnayn played in an important role in communal identity:
The conversion of the Volga Bulghars to Islam is commonly dated to the first decades of the 10th century, and by the middle of the 12th century, it is apparent that Islamic historical figures and Islamic forms of communal validation had become important factors for Bulghar communal and political cohesion. The Andalusian traveler Abū Hamid al-Gharnāti who visited Bulghar in the 1150s, noted that Iskandar Dhūl-Qarnayn passed through Bulghar, that is, the Volga-Kama region, on his way to build the iron walls that contained Yā’jūj and Mā’jūj [Gog and Magog] within the land of darkness … while Najib al-Hamadāni reports that the rulers of Bulghar claimed descent from Iskandar Dhūl-Qarnayn.
The Iskandar Dhul-Qanryan legends played an important role in the conversion narrative of the Volga Bulgar Muslims:
There are numerous digressions dealing with the founding of the Bulghar conversion narrative, and legends concerning Iskandar Dhūl-Qarnayn [Alexander Dhul-Qarnayn] and Socrates. According to the account, Socrates was born a Christian in Samarqand and went to Greece to serve Iskandar Dhūl-Qarnayn (Iskandar Rūmi). Together, they went to the Land of Darkness (diyār-i zulmat) to seek the Fountain of Youth (āb-i hayāt). In the northern lands they built a city and called it Bulghar.
In 1577 AD the Tsardom of Russia annexed control of the region and Bulgar Muslim writings concerning Dhul-Qarnayn do not appear again until the 18th and 19th centuries, which saw a resurgence of local Iskandar Dhul-Qarnayn legends as a source of Muslim and ethnic identity:
It was only at the turn of the 18th and 19th centuries that we begin to see historical legends concerning Iskandar Dhūl-Qarnayn reemerge among Volga-Kama Muslims, at least in written form, and it was not until the 19th century that such legends were recorded from local Muslim oral tradition. In one of his earliest historical works, entitled Ghilālat al-Zamān and written in 1877 the Tatar theologian, Shihāb al-Dīn Marjānī wrote that according to Arabic and other Muslim writings, as well as according to popular legends, the city of Bulghar was founded by Alexander the Great.
Orientalist and western views
In the 19th century, Orientalists studying the Quran began researching the identity of Dhul-Qarnayn. Theodor Nöldeke, believed that Dhul-Qarnayn was none other than Alexander the Great as mentioned in versions of the Alexander romance and related literature in Syriac (a dialect of Middle Aramaic). The Syriac manuscripts were translated into English in 1889 by E. A. Wallis Budge.
In the early 20th century Andrew Runni Anderson wrote a series of articles on the question in the Transactions of the American Philological Association. The findings of the philologists imply that the source of the Quran’s story of Dhul-Qarnayn is the Alexander romance, a thoroughly embellished compilation of Alexander’s exploits from Hellenistic and early Christian sources, which underwent numerous expansions and revisions for two-thousand years, throughout Antiquity and the Middle Ages.
As can be seen in the following quotation from Edwards, secular philologists studying ancient Syriac Christian legends about Alexander the Great also came to the conclusion that Dhul-Qarnayn is an ancient epithet for Alexander the Great. Edwards says,
Alexander’s association with two horns and with the building of the gate against Gog and Magog occurs much earlier than the Quran and persists in the beliefs of all three of these religions [Judaism, Christianity and Islam]. The denial of Alexander’s identity as Dhul-Qarnain is the denial of a common heritage shared by the cultures which shape the modern world—both in the east and the west. The popularity of the legend of Alexander the Great proves that these cultures share a history which suggests that perhaps they are not so different after all.
Although modern academics have found that the oldest Alexander romance does not contain the episode where Alexander build the gates against Gog and Magog,
The Syriac tradition is one of the most interesting versions of the many existing oriental redactions of the Romance. It dates from the 7th century and goes back on a quite similar Vorlage of the Greek recensio vetusta (n).4 The Syrian redactor, probably an East Syrian Christian, added a certain number of until then unknown episodes to the text. The episode of Alexander’s building a wall against Gog and Magog, however, is not found in the oldest Greek, Latin, Armenian and Syriac versions of the Romance.
https://en.wikipedia.org/wiki/Hypotheses_about_the_identity_of_Dhu_al-Qarnayn
The Strange Life of Al-Khidr, the Legendary Immortal Prophet, Mystic, Trickster and Sea Spirit
In ancient Islamic legend, there exists the wonderful, contrary figure of Al-Khiḍr, an immortal prophet who kills a youth out of mercy and who scuttles a boat of some travelers to deny the greed of a king. He is described as God’s special servant, a protector, trickster, saint, and mystic, who has been identified with various ancient deities.
The roots of Khiḍr, also known as Khadir, go back to the earliest Muslim text, the Quran, in which he accompanies Moses as a servant of God. But because he is immortal, Khiḍr is said to have appeared to other Muslims through the centuries.
The Ancient Origins of Khidr
Some scholars maintain that the character of Khiḍr is much older than Islam itself and that his roots lie in Utnapishtim of ancient Mesopotamia, or in the Canannanite god Kothar-wa-Khasis, or even the Zoroastrian water goddess Anahita.
Khiḍr has been identified, some say falsely, with the Christians’ St. George and with Elijah of the Bible. He has been equated with Europe’s Green Man and with Native American tricksters. https://www.ancient-origins.net/myths-legends/strange-life-al-khidr-legendary-immortal-prophet-mystic-trickster-and-sea-spirit-020673
Khezr (“degene die groen is”).
Henry Corbin: Reflections on Persian Sufism and Jung’s Psychology Richard Stein, M.D.
A series of synchronicities involving “thegreen man” led Richard Stein to explore the work of Henry Corbin (1903-1978), a French scholar of Islamic studies at the Sorbonne. Corbin, who was a regular speaker at the Eranos Lectures and
thus knew Jung, delved deeply into the roots of Persian Sufism of the 12th to 13th centuries. He introduced the idea of “the mundus imaginalis” into Jungian psychology, deeply influenced the workof James Hillman, and showed us that active imagination is many centuries old in Persia. Corbin’s critique of Jung is both respectful and insightful, and adds a spiritual dimension to depth psychology from an unexpected source. The presentation will include an overview of
Corbin’s life and main interests, an introduction to the world of Khidr (the green man) of Islamic lore, and points of contact between Sufism and Jungian psychology.
Richard Stein, M.D. is a psychiatrist and Jungian analyst who has been in private practice in
San Francisco for over 35 years. His experience in India in the early 1970’s led him to a lifelong
exploration of the spiritual as well as clinical dimensions of Jungian depth psychology. His study of
the parallels and differences between Jung and Sri Aurobindo has been expanded by explorations in
shamanism, Sufism, and Kabbalah. http://www.sfjung.org/wp-content/uploads/2014/12/Jung_Rhizome_summer-2015.pdf
Dhu al-Qarnayn
Dhu al-Qarnayn in Islamic calligraphy
Dhu al-Qarnayn, (Arabic: ذُو ٱلْقَرْنَيْن Ḏū al-Qarnayn, IPA: [ðuː‿l.qar.najn]), Lit.: “He of the Two Horns”), also spelled Zu al-Qarnayn, appears in the Quran, Surah Al-Kahf (18), Ayahs 83-101 as one who travels to east and west and erects a wall between mankind and Gog and Magog (called Ya’juj and Ma’juj) Elsewhere the Quran tells how the end of the world would be signaled by the release of Gog and Magog from behind the wall, and other apocalyptic writings report their destruction by God in a single night would usher in the Day of Resurrection (Yawm al-Qiyāmah).
Early Muslim commentators and historians assimilated Dhu al-Qarnayn to several figures, among them Alexander the Macedonian, the Parthian king Kisrounis,[3] the South-Arabian Himyarite king Sa’b Dhu Marathid, and the North-Arabian Lakhmid king al-Mundhir ibn Imru al-Qays. Some have argued that the origins of the Quranic story lies in the Syriac Alexander Legend, but others disagree citing dating inconsistencies and missing key elements. Some modern Muslim scholars are in favor of identifying him with Cyrus the Great.
Quran 18:83-101
The Caspian Gates in Derbent, Russia, part of the defence systems built by the Sassanid Persians, often identified with the Gates of Alexander.
The story of Dhu al-Qarnayn is related in Surah 18 of the Quran, al-Kahf (“The Cave“). According to Muslim accounts, this chapter was revealed to Muhammad when his tribe, Quraysh, sent two men to discover whether the Jews, with their superior knowledge of the scriptures, could advise them on whether Muhammad was a true prophet of God. The rabbis told them to ask Muhammad about three things, one of them “about a man who travelled and reached the east and the west of the earth, what was his story”. “If he tells you about these things, then he is a prophet, so follow him, but if he does not tell you, then he is a man who is making things up, so deal with him as you see fit.” (Verses 18:83-98).
The verses of the chapter reproduced below show Dhu al-Qarnayn traveling first to the Western edge of the world where he sees the sun set in a muddy spring, then to the furthest East where he sees it rise from the ocean, and finally northward to a place in the mountains where he finds a people oppressed by Gog and Magog:
Verse | Abdullah Yusuf Ali | Pickthall |
---|---|---|
18:83. | They ask thee concerning Zul-qarnain Say, “I will rehearse to you something of his story.” | They will ask thee of Dhu’l-Qarneyn. Say: “I shall recite unto you a remembrance of him.” |
18:84 | Verily We established his power on earth, and We gave him the ways and the means to all ends. | Lo! We made him strong in the land and gave him unto every thing a road. |
18:85 | One (such) way he followed, | And he followed a road |
18:86 | Until, when he reached the setting of the sun, he found it set in a spring of murky water: near it he found a people: We said: “O Zul-qarnain! (thou hast authority), either to punish them, or to treat them with kindness.” | Till, when he reached the setting-place of the sun, he found it setting in a muddy spring, and found a people thereabout. We said: “O Dhu’l-Qarneyn! Either punish or show them kindness.” |
18:87 | He said: “Whoever doth wrong, him shall we punish; then shall he be sent back to his Lord; and He will punish him with a punishment unheard-of (before). | He said: “As for him who doeth wrong, we shall punish him, and then he will be brought back unto his Lord, Who will punish him with awful punishment!” |
18:88 | “But whoever believes, and works righteousness, he shall have a goodly reward, and easy will be his task as we order it by our command.” | “But as for him who believeth and doeth right, good will be his reward, and We shall speak unto him a mild command.” |
18:89 | Then followed he (another) way. | Then he followed a road |
18:90 | Until, when he came to the rising of the sun, he found it rising on a people for whom We had provided no covering protection against the sun. | Till, when he reached the rising-place of the sun, he found it rising on a people for whom We had appointed no shelter therefrom. |
18:91 | (He left them) as they were: We completely understood what was before him. | So (it was). And We knew all concerning him. |
18:92 | Then followed he (another) way. | Then he followed a road |
18:93 | Until, when he reached (a tract) between two mountains, he found, beneath them, a people who scarcely understood a word. | Till, when he came between the two mountains, he found upon their hither side a folk that scarce could understand a saying. |
18:94 | They said: “O Zul-qarnain! the Gog and Magog (people) do great mischief on earth: shall we then render thee tribute in order that thou mightest erect a barrier between us and them?” | They said: “O Dhu’l-Qarneyn! Lo! Gog and Magog are spoiling the land. So may we pay thee tribute on condition that thou set a barrier between us and them?” |
18:95 | He said: “(The power) in which my Lord has established me is better (than tribute): help me therefore with strength (and labour): I will erect a strong barrier between you and them: | He said: “That wherein my Lord hath established me is better (than your tribute). Do but help me with strength (of men), I will set between you and them a bank.” |
18:96 | “Bring me blocks of iron.” At length, when he had filled up the space between the two steep mountain sides, he said, “Blow (with your bellows)” then, when he had made it (red) as fire, he said: “Bring me, that I may pour over it, molten lead.” | “Give me pieces of iron” – till, when he had leveled up (the gap) between the cliffs, he said: “Blow!” – till, when he had made it a fire, he said: “Bring me molten copper to pour thereon.” |
18:97 | Thus were they made powerless to scale it or to dig through it. | And (Gog and Magog) were not able to surmount, nor could they pierce (it). |
18:98 | He said: “This is a mercy from my Lord: but when the promise of my Lord comes to pass, He will make it into dust; and the promise of my Lord is true.” | He said: “This is a mercy from my Lord; but when the promise of my Lord cometh to pass, He will lay it low, for the promise of my Lord is true.” |
18:99 | On that day We shall leave them to surge like waves on one another: the trumpet will be blown, and We shall collect them all together. | And on that day we shall let some of them surge against others, and the Trumpet will be blown. Then We shall gather them together in one gathering. |
18:100 | And We shall present Hell that day for Unbelievers to see, all spread out,- | On that day we shall present hell to the disbelievers, plain to view, |
18:101 | (Unbelievers) whose eyes had been under a veil from remembrance of Me, and who had been unable even to hear. | Those whose eyes were hoodwinked from My reminder, and who could not bear to hear. |
A minority[ of Muslim commentators argue Gog and Magog here refers to some barbaric North Asian tribes from pre-Biblical times which have been free from Dhu al-Qarnayn’s wall for a long time. “Qarn” also means “period” or “century”, and the name Dhu al-Qarnayn therefore has a symbolic meaning as “He of the Two Ages”, the first being the mythological time when the wall is built and the second the age of the end of the world when Allah’s shariah, the divine law, is removed and Gog and Magog are to be set loose. Modern Islamic apocalyptic writers, holding to a literal reading, put forward various explanations for the absence of the wall from the modern world, some saying that Gog and Magog were the Mongols and that the wall is now gone, others that both the wall and Gog and Magog are present but invisible.
Later literature
Dhu al-Qarnayn the traveller was a favourite subject for later writers. In one of many Arabic and Persian versions of the meeting of Alexander with the Indian sages. The Persian Sunni mystic and theologian Al-Ghazali (Abū Ḥāmid Muḥammad ibn Muḥammad al-Ghazālī, 1058–1111) wrote of how Dhu al-Qarnayn came across a people who had no possessions but dug graves at the doors of their houses; their king explained that they did this because the only certainty in life is death. Ghazali’s version later made its way into the Thousand and One Nights.
The Sufi poet Rumi (Jalāl ad-Dīn Muhammad Rūmī, 1207-1273), perhaps the most famous of medieval Persian poets, described Dhu al-Qarnayn’s eastern journey. The hero ascends Mount Qaf, the “mother” of all other mountains, which is made of emerald and forms a ring encircling the entire Earth with veins under every land. At Dhu al-Qarnayn’s request the mountain explains the origin of earthquakes: when God wills, the mountain causes one of its veins to throb, and thus an earthquake results. Elsewhere on the great mountain Dhu al-Qarnayn meets Israfil (the archangel Raphael), standing ready to blow the trumpet on the Day of Judgement.
The Malay-language Hikayat Iskandar Zulkarnain traces the ancestry of several Southeast Asian royal families, such as the Sumatra Minangkabau royalty, from Iskandar Zulkarnain, through Raja Rajendra Chola (Raja Suran, Raja Chola) in the Malay Annals.
People identified as Dhu al-Qarnayn
Silver tetradrachm of Alexander the Great shown wearing the horns of the ram-god Zeus-Ammon.
Alexander the Great
Main article: Alexander the Great in the Quran
According to Bietenholz, the story of Dhu al-Qarnayn has its origins in legends of Alexander the Great current in the Middle East in the early years of the Christian era. According to these, the Scythians, the descendants of Gog and Magog, once defeated one of Alexander’s generals, upon which Alexander built a wall in the Caucasus mountains to keep them out of civilised lands (the basic elements are found in Flavius Josephus). The legend allegedly went through much further elaboration in subsequent centuries before eventually finding its way into the Quran through a Syrian version. However, the supposed influence of the Syriac legends on the Quran have been questioned based on dating inconsistencies and missing key motifs.
While the Syriac Legend references the horns of Alexander, it consistently refers to the hero by his Greek name, not using a variant epithet. The use of the Islamic epithet “Dhu al-Qarnayn”, the “two-horned”, first occurred in the Quran. The reasons behind the name “Two-Horned” are somewhat obscure: the scholar al-Tabari (839-923 CE) held it was because he went from one extremity (“horn”) of the world to the other, but it may ultimately derive from the image of Alexander wearing the horns of the ram-god Zeus-Ammon, as popularised on coins throughout the Hellenistic Near East. The wall Dhu al-Qarnayn builds on his northern journey may have reflected a distant knowledge of the Great Wall of China (the 12th century scholar al-Idrisi drew a map for Roger of Sicily showing the “Land of Gog and Magog” in Mongolia), or of various Sassanid Persian walls built in the Caspian area against the northern barbarians, or a conflation of the two.
Dhu al-Qarnayn also journeys to the western and eastern extremities (“qarns”, tips) of the Earth. Ernst claims that Dhu al-Qarnayn finding the sun setting in a “muddy spring” in the West is equivalent to the “poisonous sea” found by Alexander in the Syriac legend. In the Syriac story Alexander tested the sea by sending condemned prisoners into it, but the Quran allegedly changes this into a general administration of justice. In the East both the Syrian legend and the Quran, according to Ernst, have Alexander/Dhu al-Qarnayn find a people who live so close to the rising sun that they have no protection from its heat.
Several notable Muslim commentators, including Ibn Kathir, Ibn Taymiyyah and Naser Makarem Shirazi, have strongly disagreed with the Alexander identification. Muslim commentators objecting to the Alexander theory have commonly used theological arguments for their conclusions: Alexander lived only a short time, whereas Dhu al-Qarnayn (according to some) lived for 700 years as a sign of God’s blessing; Dhu al-Qarnayn worshipped only one God, while Alexander was a polytheist, proudly referring to himself at times as the “Son of Ra” or the “Son of Zeus“. Among Western academics, Brannon Wheeler has argued that the alleged similarities between Alexander romances and the Dhu al-Qarnayn story are actually based on later commentaries of the Qur’an rather than the Qur’an itself.
Cyrus the Great
The relief of Cyrus the Great in Pasargadae. The two horns have been related to the name “Dhu al-Qarnayn”.Main article: Cyrus the Great in the Quran
In modern times, many Muslim scholars have argued in favour of Dhu al-Qarnayn being actually Cyrus the Great, the founder of the first Persian Empire. Among Muslims, first promoted by Maulana Abul Kalam Azad, this theory has generated wider acceptance over the years. Wheeler accepts the possibility but points out the absence of such a theory by classical Muslim commentators.
According to Muslim records, the Dhu al-Qarnayn story was revealed on the inquisition of Jews who held a high opinion of Cyrus and is also honoured in the Bible; the “He of the Two Horns” (lit. meaning of Dhu al-Qarnayn) is allegedly referring to the two-horned ram mentioned in Book of Daniel, Chapter 8. Furthermore, Cyrus’ conquests also align with the account of Dhu al-Qarnayn as Cyrus was also a great King who expanded his empire in three directions, excluding the South.
Others
The various campaigns of Dhul-Qarnayn mentioned in Q:18:83-101 have also been attributed to the South Arabian Himyarite King Ṣaʿb Dhu-Marāthid (also known as al-Rāʾid). According to Wahb ibn Munabbih, as quoted by Ibn Hisham, King Ṣaʿb was a conqueror who was given the epithet Dhu al-Qarnayn after meeting al-Khidr in Jerusalem. He then travels to the ends of the earth, conquering or converting people until being led by al-Khidr through the land of darkness. According to Wheeler, it is possible that some elements of these accounts that were originally associated with Sa’b have been incorporated into stories which identify Dhu al-Qarnayn with Alexander. https://thereaderwiki.com/en/Dhul-Qarnayn
Other persons identified with Dhul-Qarnayn:
- Imru’l-Qays (died 328 CE), a prince of the Lakhmids of southern Mesopotamia, an ally first of Persia and then of Rome, celebrated in romance for his exploits.
- Messiah ben Joseph, a fabulous military saviour expected by Yemenite Jews and associated in folk-lore with Dhu Nawas, a semi-legendary 6th century Yemenite king.
- Darius the Great.
- Oghuz Khagan
See also
Archaeologist Tony Spawforth goes in search of the legacy of Alexander the Great and investigates the Greek king’s lasting contribution to global thought including Judaism, Christianity and Buddhism. Tony Spawforth was Assistant Director of the British School of Archaeology at Athens, Greece, and a member of the Institute for Advanced Study at Princeton before holding his current position as professor of ancient history at Newcastle University. He is the co-author of Hellenistic and Roman Sparta: A Tale of Two Cities and author of Versailles: A Biography of a Palace, Oxford Archaeological Guides: Greece and The Complete Greek Temples. In addition, he has a rich broadcast history with the BBC, the Evening Standard, The Daily Telegraph, and The Observer. He is a member of the Société des Amis de Versailles. Professor Spawforth has been appointed Visiting Fellow at the British School at Athens, Greece, for the academic year 2013/2014. Founded in 1886, the School is a British-Academy funded institute in central Athens for research on all aspects of Greece and Hellenism, ancient and modern. The Visiting Fellow resides in the School, which is centrally located in Athens in its own grounds. First Broadcast: 2007
Ong 39.00 Het rijk van Alexander de Grote was in de oudheid volgens sommigen de eerste multi culturele samenleving. Dat is natuurlijk een beetje een anachronisme en ook historisch gezien valt daar op dat tolerante vredelievend klinkende label wel het één en ander af te dingen. op het oostelijk halfrond heet hij namelijk niet Alexander de Grote maar Alexander de Vervloekte….
Lezing Rosa van Gool: Van wie is Alexander de Grote?Historicus Peter Toderov: Het echte probleem is de eigendomsbenadering van de Geschiedenis, mensen in deze regio moeten leren hun geschiedenis te delen… (en wellicht ook in andere regio’s 🙂 )
Alexander de Verschrikkelijke
Drie nieuwe boeken over Alexander de Grote zijn er uitgekomen, in een bestek van enkele maanden. Het grote filmepos van Oliver Stone zal er niet vreemd aan zijn.Hans Oranje 26 februari 2005, 0:00
Uitgever Bert Bakker speelt handig op de film in: op het omslag prijkt Colin Farrell, gezeten op zijn steigerend paard Bucephalas, terwijl hij de troepen aanvuurt. De vlag dekt in dit geval absoluut niet de lading: de studie van de Amerikaan Ian Worthington is een felle afrekening met de koning van Macedonië, die tussen het jaar 334 v. Chr. (hij was toen 22) en zijn vroege dood ruim tien jaar later, Egypte en Azië tot de Indus aan zich onderwierp.
De Alexander die Oliver Stone op het witte doek zette, is onder de historici al een halve eeuw volstrekt passé, hoe heerlijk je ook in dit grote jongensavontuur kunt wegzinken. Het is dan ook lachwekkend, dat  Stone het aan de stok kreeg met de Griekse regering omdat hij een glimp homo-erotiek had laten zien in Alexanders relatie met zijn jeugdvriend Hephaestion.
Dat Alexander en Hephaestion minnaars waren, wordt door geen enkele serieuze onderzoeker betwist. Toen Hephaestion stierf, acht maanden vóór Alexander, was de koning zo uitzinnig van verdriet dat hij een campagne voerde tegen een nomadenvolk en daarvan vervolgens alle mannen afslachtte, bij wijze van ‘dodenoffer voor Hephaestion’.
Was Alexander de man die de Griekse beschaving naar het Oosten bracht? Een visionair die van alle mensen zo niet broeders, dan toch wereldburgers wilde maken? Of was hij de paranoïde machtswellusteling die tot op de dag van vandaag in Iran ‘Iskander de Vervloekte’ heet?
In de 20ste eeuw is het beeld sterk verschoven van de eerste naar de tweede mogelijkheid, maar eigenlijk weten we het niet meer. Zoals Paul Cartledge terecht opmerkt in zijn boek: Alexander de Grote is een raadsel en een paradox. Dat was hij in de Oudheid al, dat is hij nu, en dat zal hij in de toekomst blijven. Tenzij we naar andere bronnen leren grijpen.
Het aardigste van de drie recente Alexander-boeken vind ik dat van Jona Lendering. Deze oudheidkundige heeft zich niet alleen vertrouwd gemaakt met het oude Griekenland, maar ook met de culturen van het Nabije en Midden-Oosten. Als enige van de drie auteurs is hij Alexander over een afstand van ruim twaalfduizend kilometer nagereisd.
Zijn drijfveer is verbazing over het feit dat Alexander en diens tocht door Azië tot nu toe uitsluitend zijn bestudeerd in Griekse bronnen en vanuit een westers perspectief, terwijl we toch in toenemende mate beschikken over Perzische bronnen, waaronder Babylonische kleitabletten waarop een kroniek van Alexanders optreden is geboekstaafd. Als dat materiaal ontcijferd en gepubliceerd is, gaan we wellicht meer van Alexander begrijpen.
De schrijver hoopt dan ook dat zijn boek snel achterhaald zal zijn, en probeert alvast de ondergang van het Perzische rijk vanuit het perspectief van de Perzen te begrijpen.
Lendering volgt het leven van Alexander en zijn veroveringstocht met verrassende vragen, al moet ook hij tot zijn leedwezen volstaan met Griekse en Latijnse schrijvers.
Hij heeft een praktisch gerichte belangstelling voor de natuurlijke gesteldheid van het terrein en de omstandigheden waaronder de enorme legers van Perzen en Macedoniërs moesten reizen. Zo weet hij aannemelijk te maken dat bij het allereerste treffen van de twee legers, aan de rivier de Granikos, Alexander wel degelijk de raad van zijn generaal Parmenion om behoedzaam te opereren, opvolgde.
De meeste bronnen beweren dat de koning verontwaardigd verklaarde zich niet door zo’n beekje te laten tegenhouden en dat hij direct ten aanval ging. Maar een bezoek aan het nauwe Granikos-dal en het nuchter bekijken van de mogelijkheden ter plaatse, leerden Lendering dat het anders gegaan móet zijn. De oerdegelijke Cambridge-professor Cartledge laat zich hier door de Alexander-propaganda nog het zand met scheppen in de ogen strooien.
Maar soms heeft Lendering, denk ik, ongelijk: als koning Darius zo’n voortreffelijk strateeg was, die zo goed kon organiseren, waarom trok Alexander dan in 334 v. Chr. moeiteloos de Hellespont over, Azië binnen? Bij de laatste, verpletterende slag, bij Gaugamela, was Darius ‘de situatie volledig meester en zijn zege leek gegarandeerd’. Mooi. Maar het liep wel faliekant anders af. En Lendering besluit dit hoofdstuk met de aandoenlijke observatie: ,,Niet de moed van Alexander of de lafheid an Darius, maar de tekens aan de hemel hadden beslist over het Perzische imperium.”
Toch is dit boek leuk om te lezen, ook omdat de schrijver over een uitstekende pen beschikt. Zijn eindoordeel luidt dat over Alexander en diens despotische wreedheden (‘koning in oorlog met zijn vijanden én met zijn getrouwen’) vaak zwarter dan zwart geschreven moeten worden. Na lezing vind ik dat oordeel zeer weloverwogen.
Dat is anders bij de biografie van de Amerikaan Ian Worthington. Het boek maakt een slordige indruk, maar het is mogelijk dat de vertalers hier schuld aan hebben. Over de zogeheten ‘koninklijke pages’ wordt gezegd dat zij ‘jongelingen (zijn) die de koning van zijn veertiende tot zijn achttiende jaar vergezelden’. Maar hier mag het Macedonisch krijgsherengebruik niet onvermeld blijven om adellijke jongens als gijzelaars rond om de koning te verzamelen, opdat de vaders het wel uit hun hoofd zouden laten in opstand te komen.
Op de kaart op p. 154 ontbreken de steden Persepolis en Pasargadai, terwijl de kaart er juist is om te laten zien waar die steden liggen. De kaart van de Punjab op p. 216 vermeldt alleen de moderne Pakistaanse namen, terwijl in het boek de antieke namen worden gebruikt.
Maar het zijn de conclusies van Worthington die het meest teleurstellen: Wat hij beweert over de psychologie (Alexander levenslang in gevecht met de schim van zijn overleden vader) en zijn religieuze perceptie (Alexander zou zichzelf werkelijk als een god zijn gaan beschouwen) maakt een overtrokken en onbetrouwbare indruk. https://www.trouw.nl/nieuws/alexander-de-verschrikkelijke~b3d29452/?referrer=https%3A%2F%2Fwww.google.nl%2F
——-
Griekenland versus Noord-Macedonië
Van wie is Alexander?
Noord-Macedonië is lid geworden van de Navo en in gesprek over toetreding tot de EU. Sinds de naamsverandering ligt buurland Griekenland na decennia eindelijk niet meer dwars: een diplomatieke mijlpaal, maar het gevecht om de geschiedenis gaat door.
Rosa van Gool beeld Nicole Segers
8 april 2020 – verschenen in nr. 15
Een blonde Alexander de Grote galoppeert met zijn paard over het slagveld, langs eindeloze rijen strak opgestelde soldaten met lange speren. Ze zijn klaar om de Perzen tegenover hen aan te vallen. ‘Wij staan hier vandaag als Macedonische, vrije mannen’, brult Alexander, gespeeld door Colin Farrell, tegen zijn manschappen. Luid gejuich stijgt op. Voordat de strijd losbreekt, schreeuwt hij nog een laatste aansporing: ‘Voor de vrijheid en glorie van Griekenland!’
De film Alexander (2004) leverde regisseur Oliver Stone nominaties op voor de slechtste film, slechtste mannelijke én vrouwelijke hoofdrol, slechtste regie, slechtste bijrol en slechtste scenario. Maar niet alleen filmcritici waren vernietigend: ook Macedoniërs waren woedend, vooral vanwege deze scène die de Slag bij Gaugamela van 331 voor Christus verbeeldt. Volgens hen zou de Macedonische Alexander nooit hebben geroepen dat hij voor Griekenland vocht.
De controverse was het zoveelste hoofdstuk in een decennialange cultuurstrijd tussen Grieken en Macedoniërs, waarvan Alexander het gezicht geworden is. In juni 2018 sloten de landen een historisch akkoord aan het Prespa-meer, waarin ze afspraken dat de voormalig Joegoslavische republiek Macedonië voortaan Noord-Macedonië zal heten, zodat het te onderscheiden is van de noordelijke regio van Griekenland met de naam Macedonië. Ook erkende Noord-Macedonië in het zogeheten Prespa-akkoord dat het ‘niet verwant is aan de antieke Helleense beschaving, geschiedenis, cultuur en erfgoed’.
Noord-Macedonië gaf Alexander de Grote dus per verdrag terug aan Griekenland. Sindsdien blokkeert Griekenland niet langer de Macedonische toetreding tot de Navo en EU. Maar hoewel het probleem tussen Griekenland en Noord-Macedonië op politiek niveau opgelost is, heerst aan beide kanten van de grens nog altijd onvrede. Grieken zijn bijvoorbeeld boos over het feit dat ‘Macedonië’ überhaupt deel uitmaakt van de nieuwe naam, dat de taal en etniciteit nog altijd ‘Macedonisch’ mogen heten, en dat er in Skopje nog steeds torenhoge standbeelden van Alexander en zijn ouders staan.
Macedoniërs voelen zich aangetast in hun recht op zelfbeschikking en vinden dat de Grieken geen monopolie op de geschiedenis hebben. De nationalistische VMRO-partij voert nog steeds campagne tegen de nieuwe naam, tot ergernis van de sociaal-democraten: afgelopen februari moest VMRO-minister van Werkgelegenheid Rashela Mizrahi zelfs aftreden omdat zij haar persconferenties consequent bleef houden voor een bordje met daarop de oude naam. Ook tijdens de nieuwe verkiezingen, die gepland stonden voor april maar uitgesteld zijn, dreigde de onvrede over de naamsverandering een issue te worden en de VMRO-partij opnieuw in het zadel te helpen, zeker omdat de succesvolle gevolgen van de wijziging lang onzichtbaar bleven.
Maar uitgerekend in de schaduw van alle coronachaos besloot de EU eind maart – nadat Nederland en Frankrijk eerder in de herfst nog tegen hadden gestemd – dat Noord-Macedonië mag beginnen aan de toetredingsgesprekken tot de Unie. In dezelfde week trad het land officieel toe als lid van de Navo. Daarmee heeft het Prespa-akkoord zich op de valreep bewezen als diplomatiek succes, in elk geval in de ogen van de internationale gemeenschap; de verkiezingen zullen uitwijzen in hoeverre de eigen bevolking inmiddels ook enthousiast is.
De rest van de wereld kijkt intussen verbaasd toe: hoe is het mogelijk dat Alexander de Grote deze regio duizenden jaren na zijn dood nog steeds domineert en zelfs decennia een obstakel was voor de Europese integratie? Waarom is de naam Macedonië zo beladen? Want zo achterhaald, gênant of zelfs lachwekkend als het identitaire conflict in West-Europa vaak beschouwd wordt, zo reëel en bedreigend is het in de ogen van veel grensregiobewoners ook na het Prespa-akkoord nog.
‘De Balkanregio, my friend’, zegt Giorgos Giannoudis gewichtig, ‘was een smeltkroes van culturen.’ Er druppelt zweet over het kale hoofd van de gymleraar, op zijn grijze T-shirt tekenen zich donkere plekken af. Het is eind september 2019 en nog heet in het sobere gebouw van het Manolis Andronikos Lyceum, aan een rustige straat in Thessaloniki. Giannoudis is op slag van de laatste bel van de gymzaal naar dit lokaal gesneld, om te praten over Macedonië.
Als het op Macedonië aankomt is iedere Griek, van gymleraar tot apotheker, amateurhistoricus. ‘In het Ottomaanse Rijk leefden allerlei volkeren door elkaar, er waren geen grenzen’, vervolgt Giannoudis. Toen het Ottomaanse Rijk uiteenviel, begonnen de problemen: ‘Iedereen wilde een stukje.’ Zijn collega, geschiedenislerares Tasoula Tsoni, luistert aan het tafeltje naast hem scherp mee, met haar lippen op elkaar geklemd.
Er zijn drie Macedonië’s, legt hij uit. De Griekse slogan mag dan wel luiden dat er één Macedonië bestaat, dat al sinds Alexander de Grote continu Grieks geweest is, maar dat klopt niet. In werkelijkheid werden in 1913 abrupt landsgrenzen door de smeltkroes heen getrokken, zodat Griekenland, Servië en Bulgarije elk een stuk kregen. Wat destijds het Servische deel was, is nu Noord-Macedonië.
‘Je kunt hun taal niet Macedonisch blijven noemen, het is Slavomacedonisch’, vindt Giannoudis. Tsoni kan zich niet langer inhouden en onderbreekt hem op felle toon. ‘Nee, het is Slavisch!’ Ze behoort tot een fanatiekere groep tegenstanders, die zelfs ‘Slavomacedonië’ te veel eer vinden. Volgens hen kan ‘Skopje’, zoals zij het land nog steeds consequent noemen, geen enkele aanspraak maken op de naam Macedonië, ook niet in een samenstelling. Ze moeten zich maar ‘Vardarska’ noemen, naar de Vardar-rivier die nabij Skopje ontspringt. ‘De mensen in Skopje proberen ons belachelijk te maken’, zegt Tsoni afgemeten. De ‘Skopjanen’, zoals ze de inwoners van het buurland noemt, maken niet alleen de Grieken belachelijk: ze proberen de hele wereld voor de gek te houden door de geschiedenis van Alexander te vervalsen. ‘Min paracharasete tin istoria/ i Makedonia ine mia’, luidt de tekst van een lied dat viral ging tijdens de protesten tegen het Prespa-akkoord: ‘Vervals de geschiedenis niet/ Macedonië is één.’ Op YouTube staan talloze montages van mensen die wild meedansen op de trance, techno of hiphop-remix van het nummer.
‘Alexander was geen Griek’, zegt luchtverkeersleider Vladimir Risteski beslist. We zitten in de tuin van een café, waar de lucht dik is van sigarettenrook, in Skopje. ‘Ik zeg niet dat hij Macedonisch was… maar hij was zeker geen Griek.’ Serieuze historici mogen het er dan over eens zijn dat Alexander een Grieks dialect sprak, dat Aristoteles zijn leraar was, en dat de antieke Macedoniërs deelnamen aan de Olympische Spelen, die alleen voor Grieken waren. Toch maakt dat alles Alexander nog geen Griek, vindt Risteski.
Formeel gezien heeft hij een punt: een Griekse natie bestond in de Oudheid niet. Maar er was wel een verzameling kleine staten met een gedeelde taal en cultuur: Alexander sprak Dorisch, een dialect van het Grieks, en kreeg privéonderwijs van een van de beroemdste Griekse filosofen. Ontkennen dat de antieke Macedoniërs Grieken waren is dus vooral een semantisch spel waarin ‘Grieks’ alleen naar de moderne nationaliteit kan verwijzen. Er bestaat in Noord-Macedonië ook nog een extremere versie van dit revisionisme, in de vorm van een wildgroei aan pseudohistorici die beweren dat Alexander eigenlijk een Slavische taal sprak.
Toch hoef je geen vervalser van historische feiten te zijn om vraagtekens te plaatsen bij het exclusieve Griekse ‘eigenaarschap’ van Alexander, vindt ook historicus Petar Todorov, docent aan de Universiteit van Sint Cyrillus en Methodius in Skopje. Want in de eerste plaats is de culturele continuïteit tussen het moderne en het oude Griekenland helemaal niet zo evident als de Grieken haar graag voorstellen: er zat bijvoorbeeld vierhonderd jaar Ottomaanse overheersing tussen. Ten tweede is het niet vanzelfsprekend dat geschiedenis uitsluitend een culturele erfenis is: waarom zou het bewonen van dezelfde streek, zoals de moderne Macedoniërs deels doen, niet net zo’n legitieme reden zijn om je verbonden te voelen met Alexander?
En wie beslist eigenlijk welke historische periode bepalend is voor de regio en welke niet? Voor veel Macedoniërs is hun naam meer verbonden met de strijd voor onafhankelijkheid in de negentiende en twintigste eeuw dan met Alexanders oude koninkrijk, dat in Griekse ogen de essentie van Macedonië belichaamt. De liefde voor Alexander is in Noord-Macedonië ook pas een recent fenomeen, dat er vooral op uit lijkt de Grieken te provoceren – en daarin glansrijk slaagt. In 2008, na het zoveelste Griekse Navo-veto, zette premier Gruevski – wiens vader ironisch genoeg zelf een Griekse vluchteling was, met de naam Grouios – het proces van ‘antiekisatie’ in gang, door gigantische standbeelden van Alexander en diens ouders in Skopje neer te zetten.
‘Grieken zijn verblind door het licht van de Oudheid’, zegt Dimitris Christopoulos. De politicoloog zit ontspannen achter zijn ijskoffie, op een terras in een Atheense buitenwijk. ‘Het is zo fel dat we niets anders meer zien.’ Christopoulos is hoogleraar aan de Panteion Universiteit in Athene en stond in het verleden op de Europese lijst van de linkse partij Syriza. In Griekenland is de Oudheid niet de saus bij het eten, zegt hij, maar het eten zelf: het is de periode waarop de moderne Griekse identiteit volledig gebouwd is.De tragiek van Macedonië is dat het als laatste een onafhankelijke staat werd. ‘Toen wij ons nationale verleden wilden creëren, was de geschiedenis op’
We mogen nu dan een stelletje analfabete schaapsherders lijken, maar vergeet niet dat wij de afstammelingen van Plato, Socrates en Homerus zijn. Dat was de boodschap waarmee de Griekse revolutionairen van de negentiende eeuw West-Europa voor hun zaak wonnen. Mede dankzij de financiële steun uit West-Europa werd Griekenland in 1832 als eerste Balkanland onafhankelijk van de Ottomanen.
Geen wonder dus dat de Griekse reflex bij de naam Macedonië een greep naar Alexander de Grote is. Zelf leerde Christopoulos op school over Alexanders prestaties, maar hij leerde ook dat de Macedoniërs oorlog voerden tegen de Atheners. Een detail dat men tegenwoordig liever achterwege laat, zegt hij nu. ‘De Macedonische kwestie heeft onze trouw aan Alexander nieuw leven ingeblazen.’
‘Europese integratie’, zegt stadsgids Vasko Markovski cynisch, terwijl hij met de punt van zijn paraplu naar een putdeksel vol oranje krassen wijst. De bovenste laag is van het roodbruine metaal afgeschraapt, want daarop was de zon van Vergina afgebeeld: een antiek symbool dat volgens het Prespa-akkoord exclusief aan Griekenland toebehoort en overal in Skopje verwijderd moet worden.
Om ons heen gaan de tientallen toeristenwinkeltjes onverminderd door met de verkoop van vlaggen, mokken en rompertjes met de Vergina-zon, om van de Alexander-magneten nog maar te zwijgen. We staan naast het standbeeld van Philippus, in het grauwe centrum van de Europese ‘hoofdstad van de kitsch’. Markovski, behalve gids ook literair vertaler, denkt daar anders over en praat vol liefde over Skopje, dat hij trouwens nog gewoon ‘Macedonië’ noemt. Alleen officiële instanties nemen de naamsverandering uiterst serieus, want er is pro-Europese Noord-Macedoniërs veel aan gelegen om de Grieken tevreden te houden, als absolute voorwaarde voor hun toegangsticket tot de EU en de Navo.
We steken de stenen Ottomaanse brug over, een van de weinige authentiek oude bouwwerken in de stad. Aan de overkant staat op het centrale plein een 22 meter hoog standbeeld dat Strijder te paard heet, maar onmiskenbaar Alexander is op zijn steigerende paard Bucephalus. Aan de voet van het beeld is na het akkoord een bordje met een disclaimer geplaatst: ‘Ter ere van Alexander de Grote, een historische figuur die behoort tot de antieke Helleense beschaving en cultuur’. Een paar uur na plaatsing sloegen nationalisten het bordje kapot, een paar maanden erna herinnert bij zijn voetstuk alleen een marmeren tegel in vier stukken nog aan Prespa.
‘Ik wil onder deze voorwaarden niet eens in de EU’, zegt Vladimir Risteski. Hij staat positief tegenover de Unie, die hij als luchtverkeersleider met een internationaal netwerk goed kent, maar niet ten koste van alles. ‘Europa sluit de ogen voor zijn eigen standaard. In Europa heb je recht op zelfbeschikking, maar wij blijkbaar niet.’ Net als Markovski hekelt hij de druk van de EU en de Verenigde Staten, die vooral graag wilden dat Noord-Macedonië akkoorden met buurlanden Griekenland en Bulgarije sloot en daarbij niet erg geïnteresseerd waren in de lokale historische gevoeligheden. ‘Dit gaat niet over economie, maar over onze identiteit. Mijn opa heeft tegen de Turken gevochten voor Macedonië, niet voor Noord-Macedonië of Fyrom.’
De ogen van Giorgos Tatsios lichten op als hij hoort dat ik oud-Grieks gestudeerd heb. ‘Dan weet je dus dat ze ons verraden hebben’, zegt de kleine apotheker opgetogen. Volgens hem heeft de vorige linkse regering de naam Macedonië verkocht, ‘alsof ze hun eigen huis verkochten’. Tatsios is speciaal naar Thessaloniki gereden voor onze afspraak, vanuit Serres, zijn dorp in het noordoosten. Zijn telefoon gaat: de apotheek, verontschuldigt hij zich, en hij geeft een paar gehaaste instructies over medicijndoseringen.
We staan aan de brede boulevard in het hart van de Noord-Griekse stad, met onze rug naar de Egeïsche zee. Toeristen scheuren voorbij op groene elektrische stepjes. Alexander de Grote torent hoog boven ons uit, ook hier op een steigerende Bucephalus. Naast het standbeeld staat een rij ronde schilden, waarop dieren zijn afgebeeld: een slang, een adelaar, een stier en een leeuw. Als ik vraag waar ze voor staan, haalt Tatsios zijn schouders op; geen idee.
‘Wij, de ware Macedoniërs, zijn trots op Alexander de Grote’, zegt hij even later op een terras dat uitkijkt op zee. Naast zijn normale werk is hij voorzitter van de Pan-Macedonische culturele vereniging en lobbyt hij tegen ‘het land van Skopje’. Niemand die zich Grieks voelt (‘met een hoofdletter G’) krijgt de nieuwe naam over de lippen, verzekert hij me. Hij was medeorganisator van de grote anti-Prespa-demonstratie in Athene, in januari 2019. Van de Amerikaanse tak van zijn vereniging kreeg hij vijftigduizend dollar voor de organisatie van het protest. Volgens Tatsios waren er anderhalf miljoen demonstranten op de been, al houden de autoriteiten het op rond de honderdduizend bezoekers.
Het is niet het enige voorbeeld van alternatieve feiten die de discussie vervuilen: zo vertelt geschiedenislerares Tasoula Tsoni me dat er in Bitola, een stad van ruim negentigduizend inwoners in het zuiden van Noord-Macedonië, tien jaar geleden ‘maar vierhonderd à vijfhonderd mensen woonden’. Omdat Bitola dicht bij de Griekse grens ligt, zou de regering in Skopje er de afgelopen jaren mensen naartoe gestuurd hebben, als een soort kolonisatie. Ook in Noord-Macedonië doen zulke indianenverhalen de ronde, bijvoorbeeld dat de Macedonische taal door het akkoord verboden zou worden. Veel nepnieuws komt uit de koker van Rusland, dat belang heeft bij verdeeldheid en daarom aan beide kanten anti-Prespa-demonstraties meefinancierde.
Begin jaren zeventig kocht de familie Voskopoulos haar eerste televisie. Pavlos Voskopoulos herinnert zich de opwinding nog goed, vertelt hij terwijl we uitkijken over de smalle rivier die door zijn geboorteplaats Florina loopt. Of Lerin, zoals hij het stadje liever noemt, bij de oude Macedonische naam. Hij wijst: daar, aan de overkant van de brug is zijn oude school, een onopvallend gelig betonnen gebouw. De architect is halverwege de vijftig maar oogt jonger, met zijn bodywarmer en zwarte petje met ‘Tokyo Youth’.
Florina ligt in een groen dal in het noordwesten van Griekenland, dertig kilometer ten zuiden van Bitola. Tussen de omliggende heuvels hangt mist, de lucht ruikt er naar houtvuur; winkels verkopen cirkelzagen, bergschoenen en skispullen. Om Florina heen liggen talloze kleine dorpen. Het is een vergeten streek, die mensen hooguit kennen vanwege de grote trossen rode pepers en een bruinkoolmijn. In de jaren vijftig en zestig verhuisde een groot deel van de arme bevolking naar de steden, maar ook naar Amerika, Canada en Australië.
Toen de tv kwam, moet Voskopoulos een jaar of zeven geweest zijn. Vooral zijn oma, die bij hen in huis woonde, was er blij mee. Florina ligt maar vijftien kilometer ten zuiden van wat destijds de Joegoslavische grens was, dus ze konden de zender uit Skopje ontvangen. Voor de nieuwe televisie zong zijn grootmoeder mee met de melancholische liedjes van Vaska Ilieva en Aleksandar Sarievski, de grote Macedonische muzikanten van de twintigste eeuw. Af en toe draaide ze zich om in haar stoel, keek ze uit het raam en vroeg ze aan Pavlos: ‘Weet je zeker dat er niemand meeluistert? Heeft niemand me gehoord?’
Als jong kind lachte hij om haar bezorgde vragen. Op school leerde hij dat hij een afstammeling van de beroemde Alexander de Grote was. Over de recente geschiedenis van de regio Macedonië, en de onderdrukking van de Slavisch sprekende bevolking, hoorde hij niets. Veel Grieken weten niet eens dat er een grote Slavische bevolking gewoond heeft in Grieks Macedonië, waarvan nog steeds een klein deel over is. Pas toen Voskopoulos, die thuis Macedonisch sprak, als tiener begon te lezen over de geschiedenis begreep hij de angsten van zijn oma.
De oma van Voskopoulos werd in 1908 geboren, in het Slavische dorp Bresnitsa in het Ottomaanse Rijk. Als ze vijf jaar is, woont ze plotseling in het Griekse dorp Palestra, zonder verhuisd te zijn: 1913 is het jaar waarin Servië, Griekenland en Bulgarije de streek Macedonië in drieën delen. Voor de Slavische bevolkingsgroep die aan de Griekse kant van de grens belandt, is dit het begin van decennialang hard assimilatiebeleid. De Grieken sturen iedereen naar verplichte avondscholen. De politie spreekt mensen aan die in het openbaar de Slavische taal spreken. Onder dictator Metaxas is de taal zelfs bij wet verboden, op straffe van boetes, opsluiting en publieke vernedering: sprekers van het Slavisch worden gedwongen om op het marktplein wonderolie, een sterk laxeermiddel, te drinken.
‘Mijn oom woont in Bitola. Twee ooms zijn in Skopje overleden, een ander in Sofia. Mijn opa in Varna, Bulgarije’, somt Voskopoulos op. Er is vrijwel geen Macedonische familie die in 1949, na de Griekse Burgeroorlog, niet gescheiden geraakt is. Veel verbitterde Slavische inwoners hadden zich namelijk aangesloten bij de communisten, die vochten tegen de Griekse overheid. Nadat ze de oorlog verloren hadden, vluchtten de communisten – zowel ‘Griekse’ Grieken als hun Slavische kameraden – halsoverkop en vaak zonder gezin naar Joegoslavië en de Sovjet-Unie, in de hoop na een paar jaar terug te keren. Maar pas in 1982 gaf de eerste sociaal-democratische regering daar toestemming voor, en er zat een addertje onder het gras: de wet staat terugkeer uitsluitend toe aan politieke vluchtelingen ‘van Griekse origine’. Macedonische partizanen mogen tot op de dag van vandaag niet terugkomen.
In Griekenland werd na de burgeroorlog amper meer over Macedonië en de Slavische bevolking gepraat. Het assimilatiebeleid ging in de jaren vijftig en zestig door, maar was subtieler: niet toevallig staan de oudste kleuterscholen van Griekenland in het noorden. Veel van de overgebleven Slavisch-sprekers identificeerden zich na de burgeroorlog niet meer met hun Slavische afkomst, uit angst en vanwege hun politieke overtuiging: ‘Macedoniërs’ was in Griekenland bijna synoniem geworden voor ‘communisten’.Het is ironisch dat uitgerekend Alexander de Grote, de vermeende ‘early adaptor’ van multiculturalisme, nu dient als bron van etnisch-nationalistische trots
Zelfs binnen families verschillen de meningen vaak over de vraag of ze Grieks of Macedonisch zijn. Terwijl Pavlos Voskopoulos een politieke partij oprichtte voor de rechten van de ‘Macedonische minderheid’ in Griekenland en de oorspronkelijke familienaam Filipov weer in gebruik nam, werd zijn neef Ioannis burgemeester van Florina voor de rechtse partij Nea Dimokratia: hij is juist een trotse Griek.
‘Als Tito het land Mongolië had genoemd, dan hadden ze gezegd: “Oké, wij zijn Mongoliërs”’, zo verwoordt een jonge docente in Thessaloniki het gevoel van veel Grieken over hun noorderbuur. Macedonië is in hun ogen geen ‘echt’ land. Op internet spreken nationalisten spottend van ‘Monkeydonia’. Volgens hen is de Macedonische identiteit niets meer dan een uitvinding van Josip Broz Tito, die in 1944 een onafhankelijk Macedonië nodig had om de macht van Servië binnen de Joegoslavische federatie op te breken. Tito speelde inderdaad een grote rol in de totstandkoming van Macedonië, maar dat de Macedonische nationale beweging al veel eerder, eind negentiende eeuw, op gang kwam, horen Grieken liever niet.
Want als Macedoniërs in hun eigen land al niet bestaan, wonen er ook geen Macedoniërs in Griekenland en is er dus zeker geen Macedonische minderheid waarvan de rechten geschonden kunnen worden. Dat past in een breder regeringsbeleid, want Griekenland erkent geen etnische minderheden en maar één religieuze minderheid, omdat ze daar nu eenmaal niet onderuit kunnen: het bestaan van moslims in Oost-Thracië is al lang geleden per verdrag vastgelegd. En ook al spreken zij Turks en wonen ze vlak bij de grens met Turkije, toch wonen er volgens de Grieken in Griekenland absoluut geen Turken, maar alleen ‘moslim-Grieken’. En Macedoniërs bestaan er binnen hun landsgrenzen dus al helemaal niet: hooguit ‘tweetalige Grieken’ of ‘Slavisch-sprekers’. Ze spreken misschien een andere taal, maar ze hebben een Grieks nationaal bewustzijn, is de gedachte.
De Macedoniërs mogen niet bestaan. Die bedreiging voelen ze niet alleen vanuit Griekenland, maar ook van hun oosterbuur. Volgens Bulgarije zijn de Macedoniërs namelijk ‘gewoon’ Bulgaren, wier hoofd in de jaren veertig op hol gebracht is door Tito. Griekse en Bulgaarse nationalisten beschouwen de ‘neppe’ Macedonische minderheden als vooruitgeschoven posten van Skopje, dat nog steeds fantasieën over een verenigd Macedonië zou koesteren.
Die territoriale dreiging is al zeventig jaar niet meer reëel, maar wie wijst op de economische en militaire zwakte van Noord-Macedonië – Griekenland bewaakt sinds Prespa nota bene zelf het Macedonische luchtruim – krijgt vaak hetzelfde antwoord: ze lijken misschien zwak en hulpeloos, maar ze hebben steun van Amerika. Het is een echo van de Macedonische opvatting dat juist Griekenland de lieveling van de VS is. Intussen lijkt Amerika in werkelijkheid vooral geïnteresseerd in het deel van Prespa over de heropening van lokale olie- en gaspijplijnen, die de Russische invloed op de westelijke Balkan zou doen afnemen.
‘Welkom in het meest gehate kantoor van Griekenland’, grapt Pavlos Voskopoulos, terwijl hij de deur naar een onopvallende werkkamer op de tweede verdieping van een kantoorpand opent. Alleen het prikbord, met daarop de aankondiging van een buurtfeest in Cyrillisch schrift, verraadt dat dit het hoofdkwartier van de Regenboogpartij is. Ze proberen expres om hier zo min mogelijk van hun boeken te laten staan, legt Voskopoulos uit, voor het geval er ingebroken wordt. Dat klinkt paranoïde, maar de voorzichtigheid is gezien het verleden te begrijpen. Dit pand, aan een rustige straat in het slaperige Florina, was in de jaren negentig heel even het middelpunt van de Macedonische kwestie.
‘Dood aan de honden van Skopje’, riep een menigte woedende demonstranten op 13 september 1995. Eerder die dag had de politie van Florina het uithangbord van de Regenboogpartij verwijderd, omdat daarop niet alleen de Griekse naam (‘Ouranio toxo’), maar ook het Macedonische woord voor regenboog (‘vino zito’) geschreven was. Volgens de gemeenteraad gold dit als een opruiende provocatie, omdat vino zito tijdens de burgeroorlog een strijdkreet van de Slavische partizanen geweest was. De partij hing direct een nieuw bord uit, waarop nationalistische demonstranten zich voor de deur verzamelden. De volgende dag werd het kantoor bestormd en mishandelden de aanvallers een aanwezig lid. Ze gooiden de meubels uit het raam en staken het kantoor in brand. Het politiebureau is vijfhonderd meter verderop, maar er werd niet ingegrepen.
Ook later werd geen van de aanvallers veroordeeld. Sterker nog: vier partijleden werden aangeklaagd wegens haatzaaien en hoewel ook zij werden vrijgesproken, liet de Regenboogpartij het er niet bij zitten. Tien jaar lang ging ze tegen het overheidsoptreden in beroep, tot aan de hoogste rechter. Uiteindelijk diende de zaak bij het Europese hof, dat in 2005 oordeelde dat Griekenland de vrijheid van vereniging geschonden had. De staat moest 35.000 euro schadevergoeding betalen.
Sindsdien neemt de overheid het nog steeds niet altijd even nauw met de minderheidsrechten in Noord-Griekenland. Zo vertelt apotheker Giorgos Tatsios vol trots dat hij net een rechtszaak aangespannen heeft tegen een nieuw Macedonisch cultureel centrum in zijn gemeente. Het centrum wilde onder de naam ‘Cyril en Methodius’ een cursus Macedonisch aanbieden, dat ze de ‘lokale taal’ noemden. Veel Slavisch-sprekers noemen zich niet Macedonisch, maar kiezen voor het neutralere ‘dopya’, dat ‘lokaal’ betekent en minder gevoelig ligt, omdat een ‘lokale’ identiteit (in tegenstelling tot een Macedonische) samen kan gaan met een Griekse. Maar Tatsios vindt zelfs die voorzichtige benaming aanstootgevend: ‘Als jij naar Serres zou komen en je zou “cursus lokale taal” zien staan, dan zou je denken dat het om Grieks ging, toch?’
De rechtbank gaf hem gelijk; het cultuurcentrum is verboden. Ook andere initiatieven op het gebied van Slavische taal en cultuur, die zich in de slipstream van Prespa gesterkt voelden om het weer eens te proberen, worden vooralsnog de kop ingedrukt: het is Griekenlands grootste angst dat het akkoord dient als opstapje naar erkenning van de ‘niet-bestaande minderheid’.
Toen Alexander de Grote op zijn 32ste stierf had hij de halve wereld veroverd. Een malariamug, tyfus, of misschien een overdosis nieskruid maakte een abrupt einde aan de campagne. Hij stierf in Egypte en werd daar begraven, maar niet gehinderd door deze kennis hoopt een deel van de Grieken nog steeds bij elke archeologische ontdekking dat het de graftombe van Alexander is.
‘We hebben niet meer zoveel om trots op te zijn, dus we proberen trots te zijn op ons verleden’, verklaart Thanos (17) ernstig. Aan de muur van de gang, tegenover ons tafeltje, hangt een heiligenicoon met typische gouden achtergrond, geschilderd door een leerling. Thanos doet dit jaar eindexamen op het Manolis Andronikos Lyceum, dat vernoemd is naar de archeoloog die in 1977 de tombe van Philippus, de vader van Alexander, ontdekte. Sindsdien geniet hij een heldenstatus. Naast het geschiedenisonderwijs is ook de klassieke archeologie een belangrijke pijler onder het nationale zelfbeeld.
Het Prespa-akkoord vraagt om een hervorming van het geschiedenisonderwijs, maar die richt zich vooral op Macedonische schoolboeken, zegt historicus Spyros Sfetas, die in de hervormingscommissie met leden uit beide landen zit: ‘Zij moeten hun passages over Alexander de Grote aanpassen.’ Het akkoord is voor Griekenland voordelig uitgevallen, vindt hij: het spreekt niet over minderheden of politieke vluchtelingen, die dus buiten de boeken blijven.
Geschiedenis is op de Balkan continu inzet van een politieke strijd. Niet alleen Griekenland, maar ook Noord-Macedonië, Albanië, Bulgarije en Servië hebben hun eigen sterk gekleurde versie van het verleden. Voormalig premier Gruevski liet in Skopje behalve de standbeelden ook het Museum van de Macedonische strijd bouwen. Zo’n museum bestond al in Thessaloniki – met uiteraard een net iets andere versie van de gebeurtenissen – maar Skopje heeft het veel grootser aangepakt. Het resultaat is een soort nationalistische versie van Madame Tussauds: hoge zalen, bekleed met zwart marmer en volgehangen met ‘oude schilderijen’ (faux) die in Rusland gemaakt zijn. Er staan meer dan honderd wassen beelden van nationale helden tentoongesteld.
Historicus Petar Todorov gruwelt van het museum, dat hij ‘nationalistische kitsch’ noemt. Maar, zegt de universitair docent vergoelijkend, vaak is Macedonisch nationalisme een verdedigingsmechanisme tegen Grieks, Bulgaars en Servisch nationalisme. De tragiek van Macedonië is dat het als laatste een onafhankelijke staat werd. Griekenland had zich de Oudheid en Alexander de Grote toen allang toegeëigend, Bulgarije en Servië hadden de glorieuze Slavische episodes uit de Middeleeuwen tot hun bezit verklaard: ‘Tegen de tijd dat wij ons nationale verleden wilden creëren, was de geschiedenis op.’
Het rijk van Alexander de Grote was volgens sommigen de eerste multiculturele samenleving. Historisch valt er op dat tolerante, vredelievend klinkende label genoeg af te dingen (niet voor niets heet hij op het oostelijk halfrond ‘de Vervloekte’ in plaats van ‘de Grote’), maar toch: Alexander begon na de verovering van Perzië als eerste Griekse koning kleurrijke kleren en een diadeem te dragen, naar lokaal gebruik. Ook moedigde hij zijn soldaten aan om met Perzische vrouwen te trouwen; hij gaf zelf het goede voorbeeld met drie Perzische echtgenotes. Een jaar voor zijn dood liet hij een massale bruiloft plaatsvinden, waar tientallen Macedonische soldaten tegelijk met lokale vrouwen trouwden. Het is ironisch dat uitgerekend Alexander, de vermeende early adaptor van multiculturalisme, tegenwoordig dient als bron van etnisch-nationalistische trots.
‘Prespa was een marktruil’, zegt Todorov somber. ‘Wij geven jullie Alexander, jullie geven ons toegang tot de Navo en EU.’ Het akkoord is, alle internationale lofprijzingen ten spijt, nog geen echte trendbreuk met het oude nationalisme, waarschuwt hij. Het zou een eerste stap kunnen zijn naar een structurelere oplossing voor het identiteitsconflict, maar daarvoor moet het ook over de voor Griekenland pijnlijke taboeonderwerpen gaan: de verbanning van Slavisch-sprekers na de burgeroorlog, en de schending van minderheidsrechten.
Prespa-akkoord of niet, de strijd om de geschiedenis gaat op de westelijke Balkan voorlopig door. Is het niet met Griekenland, dan wel met Bulgarije: nu is het dat andere buurland weer dat de negentiende-eeuwse revolutionair Gotse Deltsjev ‘terugeist’ van Noord-Macedonië, zucht Vladimir Risteski in de tuin van het café in Skopje. ‘We moeten ons steeds maar aanpassen aan buren die iets van ons claimen.’ Die eigendomsbenadering van het verleden is het echte probleem, vindt Todorov: ‘Mensen in deze regio zijn niet bereid om de geschiedenis te delen.’ https://www.groene.nl/artikel/van-wie-is-alexander